دانلود و خرید کتاب برادر دیوید چاریاندی ترجمه فاطمه تناسان
تصویر جلد کتاب برادر

کتاب برادر

انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب برادر

کتاب برادر داستانی نوشته دیوید چاریاندی است که با ترجمه فاطمه تناسان می‌خوانید. این داستان درباره زندگی دو برادر سیاه‌پوست است و قوانین ناعادلانه و تبعیض‌های نژادی را به تصویر کشیده و نقد کرده است. 

دیوید چاریاندی برای نوشتن کتاب برادر در سال ۲۰۱۸ جایزه اتل ویلسون را از آن خود کرد. این کتاب در سال ۲۰۱۹ نیز نامزد جایزه اورول و همچنین نامزد جایزه کانادا ریدز بوده است. 

 درباره کتاب برادر

برادر، داستانی تاثیرگذار از دیوید چاریاندی است که درباره تبعیض‌های نژادی نوشته شده است. 

در این داستان با دو برادر سیاه‌پوست و زندگی آنان آشنا می‌شویم. نویسنده در تلاش بوده است تا روح عصیانگر جوانان را به تصویر بکشد و از تقابل آنان با هنجارهای جامعه و نابرابری‌های اجتماعی صحبت کند. 

نشریه گاردین رمان برادر را یک دستاورد عالی برای نویسنده می‌داند؛ «رمانی بی عیب و نقص، آزاردهنده و برآمده از دل. پر از ماجراهایی که به زیبایی روایت شده‌اند و حتی یک کلمه ی نابه جا در آن‌ها به چشم نمی‌خورد.»

کتاب برادر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

تمام دوست‌داران داستان‌ها و رمان‌هایی با درون‌مایه اجتماعی از خواندن کتاب برادر لذت می‌برند. 

درباره دیوید چاریاندی

دیوید چاریاندی در سال ۱۹۶۹ در کانادا متولد شد. خانواده او در دهه ۱۹۶۰ از ترینیداد به کانادا مهاجرت کرده بودند و او در اسکاربورو انتاریو متولد شد. 

دیوید چاریاندی در دانشگاه کارلتون و دانشگاه یورک تحصیل کرد و دکترا گرفت. او در حال حاضر در ونکوور زندگی می‌کند و در دانشگاه سایمون فریزر تدریس می‌کند. 

بخشی از کتاب برادر

وقتی آیشا خبر بستری شدن پدرش در بخش مراقبت‌های ویژه را شنید، خارج از کشور بود و پشت تلفن توضیح داد که ذهنش فوراً از وحشت و درعین‌حال خشمی مبهم لبریز شده. پدرش در نامه‌های گاه‌گاهش گفته بود خسته است، اما حرفی از سرطان نزده بود. آیشا پس از چند پرواز پیاپی به تورنتو رسید و بعد با یک اتوبوس گری‌هاند خود را به آسایشگاه پدرش در میلتون رساند؛ شهر کوچکی که همین اواخر به آنجا نقل‌مکان کرده بود. آن هفته را تا آخر پیش او ماند و وقت داشت با او صحبت کند، اما اصلاً کافی نبود. پشت تلفن با صدای خشنی از من پرسید: «چه حرفی می‌شد زد؟» پس از آن سکوتی برقرار شد که شکستنش برای من ممکن نبود. تماسی ناگهانی و غیرمنتظره. به او گفتم: «باید همدیگه رو ببینیم.» همین که با خودم تکرارش کردم تردید در صدایم خزید. «بیا پارک، محله خودت.» ‌

تمام این اطراف محله پارک است. خانه‌های کم‌ارتفاع و کنار هم ردیف‌شده و برج‌های بتنی کج که امشب در برابر آسمان ارغوانی مات با نورهای بی‌فایده یک شهر عرض‌اندام می‌کنند. داریم به کناره غربی پل خیابان لارنس نزدیک می‌شویم، هیولایی از بتن آرمه به طول بیش از صدوهشتاد متر. بیشتر از صد متر زیر آن رودخانه روژ ولی جریان دارد که بی‌اعتنا به حصارهایی که ساخته‌اند، راهش را به‌طرف حومه شهر باز می‌کند. اما امشب رودخانه از دیدمان پنهان است و ما تازه به مجتمع مسکونی والدروف در کناره پل رسیده‌ایم، خانه‌هایی با آجرهای قرمز در حال ریزش و برزنت‌های آبی‌رنگ مواجی که همیشه بر گوشه شمال شرقی آن آویخته است. واحدی که آیشا و پدرش ده سال پیش در آن زندگی می‌کردند در قسمت باارزش جنوب ساختمان و دور از رفت‌وآمد ماشین‌ها قرار دارد. اما آن سمتی که من تمام عمرم در آن مانده‌ام سمت شلوغ خیابان است، در معرض صدای کشیده شدن مدام تایرها بر آسفالت کف خیابان. درباره لقی بتن روی پله‌های ورودی به آیشا هشدار می‌دهم و با تقلای غیرمنتظره‌ای، ناشیانه، با کلید برنجی داخل قفل کلنجار می‌روم. در را با فشار باز می‌کنم و اتاق نشیمن نمایان می‌شود، تلویزیون روشن اما بی‌صداست و نور متحرک آن اتاق را آبی‌رنگ کرده. کاناپه‌ای پشت به در ورودی قرار دارد و زنی با موهای جوگندمی روی آن نشسته است و برنمی‌گردد تا ما را ببیند.

به آیشا اشاره می‌کنم که باید ساکت باشیم. برای تأیید حرفم کفش‌هایم را درمی‌آورم و بدون اینکه پالتوهایمان را دربیاوریم، آهسته آیشا را به اتاق نشیمن راهنمایی می‌کنم. زن روی کاناپه همچنان تلویزیون بی‌صدا را تماشا می‌کند، انگار پانتومیمی از یک مصاحبهٔ گفت‌وگومحور در حال اجراست، هنرپیشه مهمان از شدت خنده سر به عقب می‌برد. از راهروی کوتاهی، آیشا را به‌سمت اتاق‌خواب دوم راهنمایی می‌کنم. چراغ کوچکی دایره‌ای از نور روی میزتحریر می‌اندازد، یک تخت دوطبقه در اتاق وجود دارد که فقط طبقه پایینش تشک و ملافه دارد. تخت بالایی مدت‌ها پیش خالی شده است. حتی تشکش هم برداشته شده و تنها اسکلت چوبی آن برجای مانده است. در را پشت سرمان می‌بندم و در کوچکیِ غیرقابل تحمل اتاق توضیح می‌دهم: روی یک تخت نمی‌خوابیم. من از کاناپه اتاق نشیمن استفاده می‌کنم که راستش واقعاً هم راحت است. به حوله و پتوهای اضافی اشاره می‌کنم که خیلی مشخص روی ملافه‌های تخت پایینی گذاشته شده‌اند. وقتی متوجه نگاه خیره آیشا می‌شوم و اینکه کوله‌پشتی‌اش را زمین نگذاشته، حرفم را قطع می‌کنم.

می‌پرسد: «مادرت دیگه حرف نمی‌زنه؟»

«چرا حرف می‌زنه فقط گاهی وقت‌ها ساکته، مخصوصاً شب‌ها.»

سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «متأسفم. نباید می‌اومدم. مزاحم شدم.»

گلوله‌های گِل‌وشُل بر پنجره اتاق‌خواب می‌پاشد. آن بیرون کامیون دیگری از بیخ جدول رد شده است. اما بر اثر این سروصدای ناگهانی حسی در من رخنه می‌کند، حس شرم، شاید به این دلیل که داشتم گفت‌وگوی امشب را این‌گونه تمام می‌کردم؛ با صحبت از تدارکات خواب و حوله‌ها؛ با قدردانی از پدر آیشا و درعین‌حال بی‌اعتنا به فقدان دیگری که بر این اتاق سایه افکنده و در این سکوت ده‌ساله بین ما همیشه در گوشه ذهنمان بوده.

جواد
۱۴۰۰/۰۴/۰۵

می تونم بگم لذت بردم از خوندن این کتاب ...چقدر دل انگیز و دل نشین

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۷۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۷۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۴۲,۵۰۰
تومان