کتاب شهامت انجل؛ کتاب پنجم
معرفی کتاب شهامت انجل؛ کتاب پنجم
کتاب شهامت انجل کتاب پنجم از مجموعه بندیکتها نوشته جاس استرلینگ و ترجمه نجلا محقق است. این داستان درباره انجل است. دختری که مانند بقیه سیونتها توانایی عجیبی دارد...
درباره کتاب شهامت انجل کتاب پنجم
کتاب شهامت انجل کتاب پنجم داستان انجل و آشنایی او با مارکوس است.
انجل خیلی سریع و بدون فکر تصمیم میگیرد. او توانایی کنترل کردن آب را دارد اما مخفی کردن آن برایش راحت نیست. در روز اجرا، او مارکوس خوشقیافه و خوشتیپ را میبینید و زمانی که مارکوس شروع به خواندن میکند، روح انجل، مانند موجها به حرکت درمیآید و پاسخ میدهد و او احساس میکند که در دریا است...
حالا که شرایط برای جمع سیونتها سخت و سختتر میشود، انجل و مارکوس باید انتخاب کنند که کدام طرف هستند؟ آیا مارکوس میتواند انجل را بپذیرد؟
کتاب شهامت انجل کتاب پنجم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب شهامت انجل کتاب پنجم را به تمام دوستداران داستانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم. اگر کتابهای دیگر مجموعه بندیکتها را خوانده و دوست داشتید، حالا نوبت این جلد از مجموعه است.
بخشی از کتاب شهامت انجل کتاب پنجم
در نهایت، اصلاً فرصت گفتگو و مشورت با سامر و میستی را پیدا نکردم و فقط فرصت کردم یک یورش ضربتی به چادرم داشته باشم و لباسهایم را برای اجرا بردارم.
همانطور که بهسرعت از کنار دوستانم که روی چمنها منتظر من نشسته بودند میدویدم، داد زدم. «متأسفم رفقا، عجله دارم!» زیر آفتاب آبجو و نوشابه مینوشیدند و به نظر میرسید کاملاً راحت باشند. «جی مجبورم ون کرد اون قدر تمرین کنیم که انگشت هامون به خون افتاد.»
ویل گفت: «چی کارکرد؟» آماده بود برود و آن احمق را بزند تا عقلش سر جایش بیاید.
از پشت چادر داد زدم. «باشه، اغراق کردم. انگشتانم یک کم درد میکنند ولی گرفتید چی میگم. وای، انگشترها کجان؟» در تلاشی بیهوده برای پیداکردن جعبه جواهراتم چند تیشرت را روی شانهام انداختم. «بالاخره وقتی بهش یادآوری کردم فقط دو ساعت وقت داریم لباس بپوشیم و آماده بشیم مجبور شد بس کنه.» این را نگفتم که به او گفتم من دستکم دو ساعت وقت برای آمادهشدن لازم دارم؛ ادعا کردم یک موضوع هورمونی دخترانه است. جی با یاغیگری من در برابر گروه من، قانون من، مخالفت نکرد. اخلاق با انجل خوب باش او، مانند ابری کوچک و جامانده از انفجار انرژی اعلام خبرم، هنوز دوام داشت. از میان تودهای لباس شیون کردم. «کی کمربند منو دزدیده؟ ظاهراً نمیتونم هیچی رو پیدا کنم.»
سامر کنارم آمد. «کمپبل، از این چادر برو بیرون. به هم بگو چی میخوای بپوشی تا برات پیدایش کنم.»
نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم در عرضه چند ثانیه جستجوی دیوانهوار، چادر را کاملاً بههمریخته و همه ساکهایم را خالی کردهام. «وای لعنتی! لطفاً لباس نقرهای جدیدم با کمربند و زیورآلاتی که بهش بیاد.»
سامر وسایلم را به کولهپشتی خالیام برگرداند.
«میخوای کمک کنم؟» بالای سرش ایستادم. از آشفتگیای که ایجاد کرده بودم خجالت میکشیدم.
«بیرون.» با انگشت به جهت موردنظرش اشاره کرد.
عقب، عقب از در کوتاه بیرون رفتم. به میستی که به داخل سرک میکشید و میخندید، گفتم: «فکر کنم از دستم عصبانی. هی، یوری، ویکتور، شما اینجایی!» در عجلهای که داشتم از کنار تازهواردها گذشته بودم.
«عجب! حالا متوجه میشدی؟» یوریل، دومین پسر از برادران افسانهای بندیکت که راه و روشم را خوب میشناخت لبخند زد.
روی پنجه پا بلند شدم و گونهاش را بوسیدم. با وجود موهای قهوهای روشن، چشمهای گرم و اندام ورزشکاری باریک، نمونهای باشکوه از یک مرد بود. حال و هوایی دوستداشتنی و دستیافتنی داشت، مانند یک نان گرم در یک روز سرد. «تارین چطور، یوری؟»
با اشاره به بانویش لبخندش عمیقتر شد. «خوبه، ممنون. پسفردا با یه مدرسه تو کلرادو اسپرینگز مصاحبه داره وگرنه میآمد اینجا.»
«اوه! عالیه. واقعاً امیدوارم کار رو بگیره.» به نظر میرسید یوریل و روحربای اهل آفریقای جنوبیاش بالاخره زندگیشان را در هم ادغام کردهاند. «از قول من برایش آرزوی موفقیت کن.» بهطرف تازهوارد دیگر برگشتم؛ ویکتور! ترسناکترین برادر که کاری بسیار مخفیانه برای افبیآی انجام میداد. دیدن او بدون کتوشلوار رسمی و با تیشرت و شلوار مناسب جشنواره عجیب بود، مثل دیدن مدیر مدرسه در تعطیلات.
«امم، سلام ویکتور.»
با لحنی جدی گفت: «سلام انجل.» هرچند فکر کنم مرا دست میانداخت. بهعنوان یک ذهن خوان، قطعاً میدانست از او وحشت دارم؛ نه درمورد اینکه با من چهکار میکند، بیشتر اینکه چه چیزی درموردم پیدا میکند. مثل این بود که مزهٔ ایستادن برای قضاوت نهایی در برابر ویکتور بصیر و سمیع را بچشی.
لبهایش پیچ خورد و گوشهٔ چشمهای خاکستریاش کمی چین افتاد. «اشتباه متوجه شدی، انجل. من همه چیز رو نمیدونم، بههیچوجه.» به جلو خم شد. «فقط کاری میکنم مردم فکر کنند میدونم؛ جواب میده.»
نیشم باز شد و بهصورت نمایشی لرزیدم. «روی من که جواب میده.»
سامر از چادر بیرون آمد؛ لباس و کمربندم را روی یکدستش انداخته و کفشهایم را در دست دیگرش گرفته بود. «دنبال اینها میگشتی؟»
حجم
۲۵۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۳۴ صفحه
حجم
۲۵۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۳۴ صفحه
نظرات کاربران
این جلد پنجم از مجموعه برادران بندیکت هست. اگر بخوام براش کلید واژه بگم ایناست: #true_mates #love_in_the_first_sight #supernatural_power داستان در مورد یه جامعه ای به نام سیونت هاست که هر کدوم قابلیت ویژه ای دارن. مثلا میتونن دیگران رو وادار به راستگویی کنن، آینده
وای من عاشق این مجموعه کتابم خیلی جذاب شوخ طبع هیجان انگیز رمانتیک و خیلی دوست داشتنیه و یکم حرص آدمو در میاره😑😂 این جلد پنجمه و اگه بخوام یه خلاصه عجیب غریب از اولش بگم: روزی روزگاری یه دختری به اسم اسکای با خانواده
اخ جوننننننننن جلد بعدی بالاخره اومد
جالب نبود !
از این مجموعهرمان خیلی لذت میبرم. اما فکر میکنم که این جلد، به نسبتِ جلدهای قبل کمی ضعیفتر بود.
پول و وقتتون را هدر ندین برخلاف جلد اول و دوم که داستان پردازی جذابی داشت این جلد کاملا بی محتوا بود و ارزش خوندن را نداشت