دانلود و خرید کتاب هنوز هم حماقت است سیما بستاک
تصویر جلد کتاب هنوز هم حماقت است

کتاب هنوز هم حماقت است

نویسنده:سیما بستاک
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هنوز هم حماقت است

رمان هنوز هم حماقت است داستانی معمایی و عاشقانه نوشته سیما بستاک است.

درباره کتاب هنوز هم حماقت است

 داستان درباره دو خواهر دوقلو است که عادت دارند گاهی جای خود را با یکدیگر عوض کنند و به جای هم زندگی کنند. 

داستان رها و محیا دو خواهری که قربانی سنت‌های غلطی می‌شوند که از گذشتگانشان به آنها ارث رسیده است. 

داستان با روایتی سیال و بسیار مهیج پیش می‌رود و خواننده را بی‌وقفه با خود همراه می‌کند. 

خواندن کتاب هنوز هم حماقت است را به چه کسانی پیشنهاد می‌‌کنیم

علاقه‌مندان به رمان‌های فراسی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب هنوز هم حماقت است

روی تخت دراز کشیده بودم اما صدای جیرجیر تخت رها کلافم کرده بود. بهش نزدیک شدم و پرسیدم:

- نمی‌خوای بخوابی؟ چقدر جا عوض می‌کنی؟

از روی تخت بلند شد و پشت به من، رو به در بالکن ایستاد.

- من به آریا قول دادم امشب تنهاش نذارم، باهام میای بریم خونه‌ی محمدرضا؟

- وای الهی من قربونت برم که اینقدر نترس شدی.

زودتر از من حاضر شد، بی‌سر و صدا خونه رو ترک کردیم. سوار ماشین شدیم و رها رانندگی کرد تا به خونه‌ی محمدرضا رسیدیم. آسمون ابری بود، بوی نم بارون باعث شد شیشه‌ی ماشین رو پایین بکشم.

- دختر مگه نمی‌بینی بارون میاد تو، بابا میفهمه ماشینش رو بردیم بیرون. همین که تمیز کردن شیشه‌هاش گردنمونه کافیه، دیگه توی ماشین رو کثیف نکن.

غرولندی کردم و شیشه رو بالا کشیدم. به خونه که نزدیک شدیم رها به محمدرضا زنگ زد. چند باری زنگ خورد اما جواب نداد. گوشی رو ازش گرفتم و به آریا زنگ زدم اما اون هم جواب نداد.

- خب چرا گوشی من رو می‌گیری؟ گوشیمو بده من به محمدرضا زنگ بزنم تو با گوشی خودت به آریا زنگ بزن.

نگاه پرغضبی بهش انداختم و صفحه‌ی تماس گوشی رو، رو به صورتش گرفتم.

- به خدا من آریا رو عشقم سیو نکردم.

چشمهام رو گرد کردم و سرم رو تکون دادم.

- این حرکتت چه معنی‌ای داره محیا؟یعنی به نظرت من عاشق آریام بعد داشتم خودم رو به خاطر محمدرضا از بالکن می‌نداختم پایین؟

- رها جونم! نخود مغز! این گوشی منه که با خودت آوردی...گوشی خودت رو جاگذاشتی.

رها با پشت دستش موهای خرمایی رنگش رو به زیر شالش برد، بعد از کمی سکوت شروع کرد به خندیدن.

- دیوونه سکته کردم، خل شدی امشب؟ هوا به این تاریکی، توی این سکوت این خنده‌ی بلند بی‌دلیلت چیه آخه؟

رها در‌حالی‌که می‌خندید،آریا رو با دست نشونم داد.

از روی صندلی ماشین بلند شدم و با عجله خودم رو بهش رسوندم. نمی‌شنیدم چی میگه، فقط با لباس عروس می‌دوید. کمی که بهش نزدیک شدم چند تا سگ رو دیدم که به سمتمون میومدن. تازه کلمات نامفهوم چند لحظه‌ی قبل آریا توی ذهنم تفکیک می‌شد. اون چیزی نمی‌گفت جز اینکه فرار کن. محمدرضا توله سگ‌ها رو برده.

می‌دویدم و جیغ می‌کشیدم. هیچ خبری از محمدرضا نبود، از ماشینی که رها داخلش بود با جیغ و فریاد رد شدم، توی صدم ثانیه دیدم هیچ کس داخل ماشین نیست. به جلوم که نگاه کردم آریا رو دیدم. کفشهاش رو دستش گرفته بود، با اون دامن پف‌دار از من جلو زده بود. به عقب برگشتم خبری از صدای سگها نبود. سرجایم ایستادم. رها و محمدرضا کنار هم ایستاده بودند و حرف می‌زدن. نگاهی به انتهای خیابون انداختم، باورش سخت بود اما آریا توی دید من اندازه یه نقطه شده بود. خودم رو جمع‌و‌جور کردم و به سمت رها و محمدرضا برگشتم.

- سلام

محمدرضا- سلام دخترعموجون

رها- آریا چرا فرار می‌کرد؟


عرفان
۱۴۰۰/۰۲/۱۴

کتاب خوب و جذابی بود. پیشنهاد می‌کنم

Talat
۱۴۰۲/۰۵/۰۷

من واقعا لذت بردم ، اگر رمان دوست دارید حتما مطالعه کنید :)

کاربر ۳۱۵۳۷۸۴
۱۴۰۰/۰۲/۱۴

خیلییییی قشنگه. بخونیدش

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۷۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۶ صفحه

حجم

۱۷۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۶ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
تومان