کتاب رستم جان و آفتاب خان
معرفی کتاب رستم جان و آفتاب خان
کتاب رستم جان و آفتاب خان افسانههای تاجیکی اثر حکمت نعمت است که با ترجمه سعید فاضلیجاه و راحله فاضلی میخوانید. ده افسانه در این کتاب از مردمانی با روحیه دلاوری و جنگجویی میگوید.
درباره کتاب رستم جان و آفتاب خان
افسانهها داستانهای قدیمی هستند که معمولا نویسنده مشخصی ندارند و گاه در میان فرهنگهای مختلف با تفاوتهای جزئی رواج دارند. داستانهایی که به دلیل استفاده از عناصر تخیلی، امکان وقوع ندارند یا بسیار بعید به نظر میرسند. هر افسانهای، بخشی از آرمانها، آرزوها و فرهنگ یک ملت را در خود بازتاب میدهد و گنجینه ادبی هر کشوری به شمار میآید.
حکمت نعمت، در کتاب رستم جان و آفتاب خان ده افسانه از فرهنگ و ادبیات تاجیکستان را گردآوری کرده است. افسانههایی که از روحیه دلاوری قهرمانانشان حکایت میکنند و آرمانها و آرزوهای مردم یک فرهنگ در آنها بازتاب یافته است. زیبایی این کتاب در این است که با خواندن افسانهها به زبان تاجیکستان که به فارسی دری بیشتر نزدیک است تا فارسی که ما در ایران استفاده میکنیم، میتوان روح هر افسانه را دریافت.
کتاب رستم جان و آفتاب خان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
رستم جان و آفتاب خان را به تمام دوستداران داستانهای افسانهای پیشنهاد میکنیم. اگر دوست دارید با فرهنگ تاجیکستان آشنا شوید، این کتاب گزینه خوبی برای شما است.
بخشی از کتاب رستم جان و آفتاب خان
بود، نبود. در زمانهای قدیم در شهری پیرَمردی بود. پیرَمرد، سه دختر داشت و یَگانتَه هم پسر نداشت. روزی از روزها پیرَمرد بیچارَه بَه درد چَشم گرفتار شد و دیری نگذشتَه تماما نابینا گردید. طبیبها دوا، مُلاها دعاخانی کردند، فایَدَهای نبخشید. پیرَمرد از دیدن روز رَوشن و دیدار فرزندان عزیز و یار و دوستان محروم شد.
روزی یَک کس خبر داد که در یَک شهر دور، طبیبی هست و در باغ آن، گیاهی میروید که طبیب از برگ آن دارو تَیّار نَمودَه، کور را بینا میکند.
پیرَمرد این خبر را شُنیدَه، آهی سرد کَشیدَه گفت:
- اگر پسر میداشتم، رفتَه آن گیاه را یافته میآوَرد و از مشَقّت نابینایی خلاص میشدم.
دختر کلان پیرَمرد درحال از جا برخیستَه گفت:
- دَدَه جان، اجازت دهید من رفتَه همان دارو را یافتَه بیارم.
- آه دخترم. از دست دختر این کار نَمیآید. بیهودَه آوارَه میشوی، عذاب میکَشی. یَک درد من صدتا میشود- گفت پیرَمرد.
دختر از گپش نگشتَه، بَه زاری و تولّا درآمد و نهایت پَدَر را راضی کُناندَه، به اسپی زین و لَجام زد.
لباسهای مردانه پوشید و یَک خورجین را از خوراکها پُر کردَه بَه راه اَفتید.
چند شب و چند روز راه گشتَه، بَه چاررَهَهای رَسید و در سر چاررَهَه، خانَه چَهای چوبین را دید. دختر از اسپ فُرآمدَه در دل گفت: در همین جا یَگان کس بودَگیست، راه را پرسم.
در خانَه را تق تق زد. از درون خانَه آواز زنی برآمد:
- کیست؟ من بیمار، از جایم برخیستَه نَمی توانم. خودت درآمدن گیر.
دختر، در را کُشادَه، بَه خانَه درآمدَه و سلام داد. دید که کَمپیر بیماری خوابیدَه است.
- آچَه جان، بَه شما چی شد؟ پرسید دختر.
-ای پسرم، نپرس! من خیلی وقت، باز بیمار خوابیدَه ام. یَگان کَسی نگاهُبین میکَردَگی ندارم- گفت کَمپیر.
دختر، دررَو از خورجین، خوراک برآوَردَه، بَه کَمپیر خوراند. کَمپیر قدری بَه خود آمدَه از دختر پرسید:
- پسرم تو از کجا آمدی و بَه کجا روانَهای؟
- من از شهری دور آمدَم. پَدَرم بَه درد چَشم گرفتار شدَه نابینا گشت. برای دارو میروم- گفت دختر.
-ای پسرم، ازاین نیّتَت برگرد. بسیار آدمان دلیر برای این دارو رفتَه، نابود شدَه اند. بهتَرَش بَه خانَه ات گَشتَه رَو.
دختر ناامید شدَه، به خانَه شان آمد.
پَدَر خاطر جمع شدَه گفت:
- دخترم خیلی خرسندم که صحّت و سلامت برگشتَه آمدی.
دختر چه خِیل با کَمپیر واخوردَنش را بَه پَدَر و خواهرانش حکایَت کرد.
دختر میانَه بَه گَپهای خواهرش اهمیت ندادَه، از جا برخاستَه گفت:
- دَدَه جان، اگراجازت دهید من میروم و البتَه همان دارو را گرفتَه میآرم.
خیلی التماس کرد اما پَدَرش گفت:
-این کار از دست خواهرت نیامد، از دست تو میآید؟ بیا. مان. نَرَو. به خدا نابود میشوی.
اما این دختر بَه گفتَه اش ایستادَه، آخر پَدَر را راضی کرد. اسپ را زین زَدَه، لباسهای مردانَه پوشیدَه، کاکل هایش را بَه تَگ تیلپَک غُن کردَه، بَه راه اَفتید.
بعد چند روز، این دختر هم بَه همان خانه چوبین سَر چاررَهَه رَسید. در نزد خانَه اسپش را به شاخه دَرَختی بستَه، در را تق تق زد. کَمپیر از درون خانَه آواز داد:
- کیست؟ من بیمار، از جایم برخیستَه نَمیتوام. خودت درآمدن گیر.
دختر در را کُشادَه، درآمدَه سلام داد. بَه کنج خانَه نشَستَه، احوالپرسی کرد.
کَمپیر گفت:
- آه پسرم. نپرس! من خیلی وقت، باز بیمارم. یَگان کَسی نگاهُبین، میکَردَگی ندارم.
دختر از خورجینش خوردنی گرفتَه، بَه کَمپیر داد. کَمپیر قدری جان گرفتَه از کجا بودن و برای چه آمدن او را پرسیدَه بعد گفت:
-ای پسرم. ازاین نیت برگرد. بیهودَه نابود میشوی.
کَمپیر در بارَه جایِ میرَفتَگیِ دختر، چنان گپهای دَهشَتناک گفت که این دختر هم ترسیدَه از راه برگشتَه بَه خانَه اش رفت.
وَی واقِعَه از سرگذراندَه اش را بَه پَدَر و خواهرانش نقل نَمود. پیرَمرد آهی سرد از دل پُردرد کَشیدَه گفت:
- وای بر کسی که بیپسر باشد!
این گپها بَه دختر خُردی، خیلی سخت رَسید. روز دیگر، وَی بَه نزد پَدَر رفتَه، اجازت پرسید:
- آچَه جان، راضی شَوید من رفتَه همان دارو را یافتَه میآرم....
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه