دانلود و خرید کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم سمانه صباحی
تصویر جلد کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم

کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم

نویسنده:سمانه صباحی
انتشارات:انتشارات گیوا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم

کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم داستانی از سمانه صباحی است. در این داستان با دختری آشنا می‌شویم که دل به عشق پسری بسته است و در تلاش است تا نظر مثبت او را هم به خود جلب کند و برای رسیدن به این هدف از دوستان، خواهر و هر کسی که می‌تواند کمک می‌گیرد..

کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان عاشقانه ایرانی لذت می‌برید، کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم انتخاب خوبی برای شما است. 

بخشی از کتاب وقتی به یک مرد مبتلا شدم

السا با سیب گنده گاز زده در دستش، از آشپزخانه بیرون آمد، چشمانش را تنگ کرد و همانطور که سر تا پایم را برانداز می‌کرد، با دهان نیمه پر گفت: چرا اینقدر به خودت چیز میز مالوندی؟

لبخندی زدم و قری به سر و گردنم دادم و گفتم: چطور شدم؟

چینی به صورتش داد و با بیزراری گفت: شبیه جن شدی

چشم ابرویی برایش آمدم و"حسودی"نثارش کردم.

همین که رویم را برگرداندم با چشمان گرد شده مادر در یک قدمی‌ام، مواجه شدم .

مادر: خدا به دور .چرا این شکلی شدی؟

السا: قیافت مصنوعی شده!

مادر: سنت زیاد دیده میشه!

من بین مادر والسا ایستاده بودم و آن دو همچنان به حملاتشان ادامه می‌دادند.

- پوست به این سفیدی رو ببین چه جوری برنزه کرده!

بسمت مادر چرخیدم تا جوابش را بدهم که السا گفت: بدبخت پوست خراب میشه!

بطرف السا برگشتم که باز مادر به صدا درآمد: آرایشم حدی داره !

در یک اقدام شجاعانه دست السا را گرفتم و درکنار مادر قرار دادم و گفتم: بفرمایین حالا موعظه کنین .سرم گیج رفت!

هر دو نگاهی بهم انداختند و با حالت قهر از من رو برگردانند و رفتند! 

بعد با چشمان قهوه‌ای بادامی‌اش به چشمانم خیره شد وبا دلسوزی گفت: قدر خودتون بدون آبجی!

دلسوزیش به مذاقم خوش نیامد ولی به روی خودم نیاوردم و در عوض چشمکی زدم وسپس بیقرار گفتم: آبجی بگو مامان اینا حاضر شن دیگه، بخدا زشته دیر بریم.

- من که میدونم التماس دعات برا چیه! من یکی که حوصله رفتن به تولد یه پیرزن هفتاد ساله رو ندارم. آفتاب لب بوم تولد گرفتنش چیه دیگه؟!

- السا!

سرزنش مادر از آشپزخانه به گوشمان رسید و السا را خاموش کرد.

السا فرزند ارشد خانواده پنج نفریمان بود. سه سالی میشد که با نوید ازدواج کرده بود و جدا زندگی می‌کرد.اندامش مثل پدرم کشیده و بلند و اخلاقش به مادرم رفته بود مهربان و خوشرو. همیشه احترام پدر و مادرمان را نگه می‌داشت و با آن‌ها در همه زمینه‌ها مشورت می‌کرد. نظر مخالف میلش را نیز با روی باز رد می‌کرد.

البته من هم به بزرگترها احترام می‌گذاشتم ولی سُکان زندگیم‌ را خودم به دست گرفته بودم و هر آنچه را که فکر می‌کردم درست است بدون شور و مشورتی انجام می‌دادم!

مادر با سینی که حاوی چند کاسه فرنی بود به پذیرایی آمد، یکی را جلوی من و یکی را جلوی السا گذاشت.

- بایب بیشتر به خودت برسی!

گونهای السا از شرم سرخ شد و لبخند کوتاهی زد. با اینکه دو ماه ازبارداریش می‌گذشت، اما هنوز از عنوان کردن این موضوع در حضور پدر و امید خجالت می‌کشید.

مادربا صدای بلند خندید و گفت: حالا نمی‌خواد خجالت بکشی!

کاربر ۱۱۳۳۷۴۴
۱۴۰۰/۰۲/۱۰

خیلی آبکی

مطی
۱۳۹۹/۱۲/۲۴

اسپویل از ۵۰ص اول! داستان دختریست که از بدن نمایی و دست دادن ترسی ندارد ولی دست کسی کمرش را لمس کند(برای رقص)از کوره در می رود! پر از تناقض در اعتقادات و رفتارهاست.شاید برای کتابهای اول یک نوجوان بتواند یک رابطه

- بیشتر

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۴ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۴ صفحه

قیمت:
۲۹,۹۰۰
تومان