دانلود و خرید کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم جوردی سییررا آی فبرا ترجمه زهراسادات جدغریب
تصویر جلد کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم

کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم

معرفی کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم

کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم داستانی از جوردی سییررا آی فبرا، نویسنده پرکار اسپانیایی است. این داستان درباره زندگی فیلیپه است، درست بعد از زمانی که پدر و مادرش اعتصاب می‌کنند و رفتارهای خیلی عجیب و غریبی از خودشان نشان می‌دهند.

واحد کودک و نوجوان نشر چشمه، کتاب چ، این کتاب را با ترجمه زهراسادات جدغریب و تصویرگری زیمنا مایر منتشر کرده است.

درباره کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم

فلیپه یک نوجوان است مانند همه نوجوان‌ها. اما با بقیه بچه‌ها فرق‌های بزرگی دارد. مثلا اینکه اصلا و ابدا در انجام کارهای خانه کمک نمی‌کند، تازگی‌ها گستاخ و بی‌مسئولیت و سر به هوا شده است و درس خواندن را هم بوسیده و کنار گذاشته است. وقتی نمره‌های آخر سالش را که افتضاح بودند، دید منتظر یک دعوای اساسی در خانه بود. اما یک اتفاق خیلی عجیب‌تر رخ داد. انگار پدر و مادرش به آدم فضایی تبدیل شده باشند، یا حتی ممکن است موجوداتی بیگانه آن‌ها را تسخیر کرده باشند. آن‌ها هیچ توجهی به نمره‌های فیلیپه نداشتند!

به نظر می‌رسد قضیه بدتر از این حرف‌ها باشد: آن‌ها اعلام می‌کنند: پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم.

این کتاب داستان جذابی دارد که نوجوان‌ها را به خود جذب می‌کند و آن‌ها را می‌خنداند. علاوه بر این، در قالب داستان با کمک شخصیتی باورپذیر به مسائل  و مشکلاتی که نوجوانان و والدینشان در این سن با آن درگیر هستند، اشاره می‌کند. در عین حال راهکارهایی هم ارائه می‌کند که به نوجوانان کمک می‌کند تا رفتارهای اشتباه خود را بشناسند و اصلاح کنند.

کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم داستانی جذاب برای تمام کودکان نوجوان‌ها دارد و در حالیکه آنان را از ته دل می‌خنداند، درباره راه و رسم زندگی هم به آن‌ها چیزهایی یاد می‌دهد. 

درباره جوردی سییررا آی فبرا 

جوردی سییررا آی فبرا در شهر بارسلون اسپانیا متولد شد و در هشت سالگی استعداد نویسندگی اش را نشان داد. او در دوازده سالگی اولین رمانش را نوشت و اولین کتابش را در ۱۹۷۲ منتشر کرد. او تا به امروز حدود چهارصد کتاب نوشته و بسیاری در اسپانیا آثار او را خوانده اند و دوستش دارند. جوردی سییررا آی فبرا جایزه‌های ادبی زیادی از جمله جایزه ملی ادبیات وزارت فرهنگ اسپانیا، جایزه ایبرو امریکانو در بخش ادبیات کودک و نوجوان سال ۲۰۱۳ و مدال طلای شایستگی در بخش هنرهای زیبا سال ۲۰۱۷ را دریافت کرده است.

جوردی سییررا آی فبرا در سال ۲۰۰۴ بنیادی به نام خود در بارسلون تاسیس کرد و یک بنیاد کارگاه ادبیات هم در مدیین کلمبیا راه انداخت . در سال ۲۰۱۰ این دو بنیاد جایزه آساهی در بخش ترویج کتاب و کتاب‌خوانی را هم دریافت کرده‌اند.

از میان کتاب‌های او که به فارسی ترجمه شده‌اند می‌توان به کتاب‌های پسر عزیزم، تو اخراجی و کتاب کافکا و عروسک مسافر اشاره کرد.

بخشی از کتاب پسر عزیزم، ما اعتصاب کردیم

فلیپه خیلی عصبانی به بالکن برگشت. دست‌به‌سینه ایستاد و با لحن تهدیدآمیزی گفت: «مامان، تی‌شرت فوتبالم کجاست؟»

مادرش درحالی‌که داشت زانوبلند می‌رفت، نفس‌نفس‌زنان گفت: «اوه، نمی‌دونم.»

«یعنی چی نمی‌دونی؟»

حواس مادرش به همه‌چیز بود. امکان نداشت چنین جوابی بدهد. «تو اتاقت نیست؟»

«نه، همین امروز هم لازمش دارم.»

«خب، چه‌قدر عجیب!» عین خیالش نبود. سرگرم کار خودش بود، کشش پا، به این طرف، به آن طرف... فلیپه دهانش را باز کرد. دوباره بست. مادرش داشت به او بی‌محلی می‌کرد! چه‌قدر عجیب! دست‌هایش را مشت کرد و مثل یک گاو خشمگین مستقیم به سمت ماشین لباس‌شویی رفت. سبد رخت‌چرک را زیرورو کرد. همان چیزی بود که ازش می‌ترسید. تی‌شرتش آن‌جا بود، ته سبد، کثیف، چروک، پر از لکه، بوی وحشتناکی هم می‌داد. این را نمی‌توانست بپوشد. مادرش چه‌طور انتظار داشت او با لباس دیگری ورزش کند؟ عصبانیتش بیش‌تر شد: «ای بابا...!» 

به بالکن برگشت. مادرش روی زمین نشسته بود. داشت سعی می‌کرد نوک انگشتان پایش را با دست‌های کشیده‌اش لمس کند. از بس به خودش فشار آورده بود، قرمز شده بود. فریاد زد: «مامان! تی‌شرتم کثیفه!»

با فریادی که زد، مادرش تقریباً از جا پرید. به او نگاه کرد. یک عضله‌اش را هم تکان نداد. فقط قیافه متعجبی به خودش گرفت، آن هم نه خیلی. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «اوه، عجب!» فلیپه باورش نمی‌شد، گفت: «یعنی چی که اوه، عجب؟ دو روزه توی سبده!» 

«اوه، جدی؟» 

با اوقات‌تلخی داد زد: «نشُستیش!» حالا دیگر مادرش قیافه عجیبی به خودش گرفت، مثل کسی که گیج شده باشد. گفت: «من؟» و حرف «م» را محکم ادا کرد. «اما کسی که لباس‌ها رو می‌شوره ماشین‌لباس‌شوییه. من بهش گفتم. کاملاً یادمه که گفتم.»

حتماً مادرش زیادی زیر آفتاب مانده بود. کله‌اش داغ کرده بود. شاید هم مریض شده بود. با لکنت‌زبان و گیجی گفت: «یعنی چی که... به ماشین‌لباس‌شویی گفتی؟» 

«آره، دیروز بود، خوب یادمه. بهش گفتم: «این رو بشور، چون فلیپه برای فوتبال لازمش داره.»

«مامان، آخه ماشین‌لباس‌شویی که خودبه‌خود کار نمی‌کنه.» مادرش یک لحظه طوری به نظر رسید که انگار می‌خواهد بزند زیر خنده. اما نه. خودش را نگه داشت. و حتی بالاخره توانست نوک پایش را با تلاش زیاد لمس کند و بعد هم با خستگی دست‌هایش را ول کرد. با قیافه‌ای معصومانه، طوری که انگار قضیه هیچ ربطی به او ندارد، همچنان به پسرش نگاه کرد.

با زبانش صدایی درآورد و گفت: 'آهان، خودم هم به فکرم رسیده بود ها.»

«مامان!»

«چیه؟ وای فلیپه! دیگه داد نزن، توروخدا!» 

«می‌خوای بی‌محلی کنی؟»

»من؟ نه، اصلاً.»

«چیزیت شده؟»

 «من چیزیم شده؟ نه. تو می‌دونی یه ماشین‌لباس‌شویی چه‌طوری کار می‌کنه؟»

این سؤال غافل‌گیرش کرد و باعث شد تمرکزش را از دست بدهد. «خُب... درش رو باز می‌کنیم، لباس‌ها رو می‌ذاریم توش، پودر می‌ریزیم و... همین، فکر کنم این‌طوریه، مطمئن نیستم.»

مادرش با یک حرکت دست تحقیرآمیز نشانش داد که دیگر می‌تواند برود و گفت: «خُب، زود باش، برو امتحان کن.» مادرش عجیب شده بود. قطعاً و بی‌بروبرگشت. بیچاره! کارش، مراقبت از خانه، نمره‌های تجدیدی او... مادرش زن قدرتمندی بود، بیش‌تر از هر زن دیگری، یا حداقل این‌طور به نظر می‌آمد، اما در نهایت، بالاتر رفتن سن، او را از پا درآورده بود. یک روزی که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردند، مجبور می‌شدند او را در یک آسایشگاه سالمندان بگذارند. «مام...» حرفش را نصفه رها کرد. مادرش، درحالی‌که به شکم روی زمین دراز کشیده بود، سعی می‌کرد با پاهایش باسنش را لمس کند. فلیپه در نهایت تسلیم شد و او را تنها گذاشت.

زهرا معارف
۱۴۰۰/۰۴/۰۵

این کتاب بسیار جالب و روان و دوست داشتنی است. اما متاسفانه نسخه الکترونیکی آن ایراداتی دارد. بعضی از فصل ها تکراری است. و پیداست بخشی از متن اصلی حذف شده. باید به آن رسیدگی شود

می‌خوام هر روز خودم لباسی رو که می‌خوام بپوشم، انتخاب کنم.
بنت الزهرا
فلیپه تا چشمانش را باز کرد، همین‌جوری زل زد به سقف. از چند هفتهٔ پیش یک لکهٔ نم روی سقف افتاده بود. این از آن چیزهایی است که فقط اگر در آخرین طبقهٔ ساختمان زندگی کنی، می‌بینی. جالب این بود که این لکهٔ نمْ شکل یک سرخ‌پوست بود، با پَر و این‌جور چیزها. یک تاج سرخ‌پوستیِ بزرگ هم داشت. نیم‌رُخش بدون شک متعلق به رئیس بزرگ بود، با آن دماغ گنده، محکم و سیب‌زمینی‌شکل و لب‌های بزرگ و چشمان نافذش. فلیپه اسمش را گذاشت عقاب سیاه. "عقاب" به خاطر پرهایی که داشت و "سیاه" چون لکه تیره بود و در سایه‌روشن اتاق تیره‌تر هم می‌شد.
aroki
وقتی آنخل ماجرا را از زبان فلیپه شنید، چشمانش از تعجب گرد شد. گفت: "اعتصاب؟" "این‌طور می‌گن." "ولی، مگه اعتصاب مال وقتی نیست که طبقهٔ پایین جامعه چیزی رو از طبقهٔ بالای جامعه می‌خواد؟ در واقع... فرمان‌برداران از فرماندهان؟" "چرا." "مگه می‌شه اون‌هایی که خودشون فرماندهن، اعتصاب کنن؟" فلیپه فکرش را بر زبان آورد و گفت: "دنیای وارونه."
بستنی فروش کتابا:)

حجم

۲۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۲۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
۱۳,۵۰۰
۵۰%
تومان