دانلود و خرید کتاب هیزم های خیس کریستینا بیکرکلاین ترجمه آناهیتا حضرتی کیاوندانی
تصویر جلد کتاب هیزم های خیس

کتاب هیزم های خیس

معرفی کتاب هیزم های خیس

کتاب هیزم های خیس نوشته کریستینا بیکر کلاین و ترجمه آناهیتا حضرتی است. کتاب هیزم های خیس را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب هیزم های خیس

مالی یازده ساله، دختری منزوی و گوشه‌گیر است که با پدر و مادرخوانده‌اش نمی‌تواند به راحتی رابطه برقرار کند و فقط یک دوست دارد.

 مالی یکبار کتاب کهنه‌ای را بی‌اجازه از کتابخانه برمی‌دارد و پیش خودش فکر می‌کند کسی این کتاب کهنه و قدیمی را لازم ندارد. اما وقتی لو می‌رود. برای تنبیهش او را وادار می‌کنند، مدتی خدمتکار خانه پیرزنی به اسم ویوین شود و در کارهای خانه به او کمک کند.

 مالی به خانه پیرزن رفت‌وآمد می‌کند و کم‌کم به او وابسته می‌شود. این پیرزن تنها، نگاه مالی را به دنیای اطرافش تغییر می‌دهد. ویوین برای مالی داستان دختر موقرمزی به اسم نیو را تعریف می‌کند که خانواده‌اش در آتش‌سوزی از بین رفته‌اند و حالا او سوار بر قطار به سوی سرنوشتی مبهم می رود....

 برای دانستن داستان مالی و دختر موقرمز این کتاب را تا انتها بخوانید شاید نگاه شما هم به زندگی تغییر کند.

خواندن کتاب هیزم های خیس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره کریستینا بیکر کلاین

 کریستینا بیکر کلاین نویسنده امریکایی معاصر و صاحب هفت کتاب پرفروش است. پرندهٔ تحت اختیار، زندگی باید اینطور باشد، خطوط آرزو، آب شیرین، قطعه‌ای از دنیا و قطار یتیمان از اثار این نویسنده اند. کریستینا در ۱۹۶۴ متولد شده است. او مدرک کارشناسی زبان انگلیسی از دانشگاه ییل و ارشد ادبیات از دانشگاه کمبریج دارد. کریستینا علاوه بر نوشتن به تدریس نویسندگی خلاق  و ادبیات در دانشگاه فوردهام می‌پردازد

بخشی از کتاب هیزم های خیس

مالی

اسپروس هاربر / ایالت مین / اکنون

لحاف کهنه‌ای را که طرح حلقه رویش دارد بالا می‌گیرد و می‌گوید: «این چی؟ دیگه احتیاجش ندارین، درسته؟»

ویوین می‌گوید: «فقط تاش کن و بذارش روی اون کُپه‌ای که اون‌جاست.» و به چیزهایی که مالی قبل از آن از صندوق درآورده بود اشاره کرد.

مالی توی دلش غُر می‌زند. اگر ویوین چیزی را دور نریزد، او چطور می‌تواند تری را متقاعد کند که این بالا مشغول کار است؟ صندوق را خالی کرده، اما تنها چیزی که ویوین اجازه داد دور بریزد، چندتا حوله‌ی کهنه بود.

مالی لحاف را تا می‌کند و آن را تِلِپی روی زمین می‌اندازد. خم که می‌شود، می‌بیند صندوق هنوز خالیِ خالی هم نشده است. دستش را به گوشه‌ی عقبی صندوق می‌رساند و پارچه‌ی لول‌شده و نازکی را بیرون می‌کشد. بافتش شُل و وارفته است. ظاهراً یک زمانی رنگش سفید بوده! مطمئناً ارزش نگه‌داشتن ندارد. برای همین، به‌طرف کیسه‌ی زباله می‌رود.

ویوین همان‌طور که روی جعبه نشسته، می‌گوید: «خدای من! هیچ فکرش رو نمی‌کردم این پارچه این تو باشه! بده ببینم...»

مالی به اعتراض می‌گوید:‌ «ولی باید یه چیزهایی رو هم بریزیم بره!»

ویوین دستش را دراز می‌کند تا پارچه را از دست مالی بگیرد و می‌گوید: «این‌قدر عجول نباش! باید با دقت همه‌چی رو ببینی.» و لباس را باز می‌کند. چندتا چیز روی پاهایش می‌افتد: یک بالشتک سوزن که سوزن‌ها سیخ‌سیخ روی آن را پر کرده‌اند، دو قرقره نخ، یک قیچی کوچک و یک پاکت سوزن. دکمه‌هایی هم تند و تند مثل باران پایین می‌ریزند.

ویوین مُشتش را با آن‌ها پر می‌کند و می‌گوید: «دیدی؟»

مالی آهی می‌کشد. «پس همه‌ی این‌ها رو هم نگه می‌داریم؟»

ویوین می‌گوید: «یه معامله‌ای باهات می‌کنم... اون پارچه کشفبافه رو می‌تونی بندازی دور، به‌شرط اینکه یه جعبه یا کیسه برام پیدا کنی تا این وسایل خیاطی رو بریزم توش.»

مالی سرش را تکان‌تکان می‌دهد و بعد از زیرورو کردن وسایلی که تازه از صندوق درآورده، جعبه‌ی چوبی کوچکی پیدا می‌کند. «این خوبه؟»

«عالیه!» ویوین نخ و سوزن‌ها را توی جعبه می‌ریزد و بالشتک سوزن را گوشه‌ای می‌چپاند. «هنوز هم یکی می‌تونه از این‌ها استفاده کنه. شاید یکی مثل تو. خیاطی می‌کنی؟»

مالی می‌خندد. یعنی ویوین خیال می‌کند او گوشه‌ای می‌نشیند و گلدوزی می‌کند؟

«چی باید بدوزم؟»

«نمی‌دونم... شاید لباس. شلوارهات پاره‌ن. اوناها، روی زانوهات! دوست نداری یاد بگیری چطوری باید اون‌ها رو بدوزی؟ یا اگه یه روز دکمه‌ت بیفته، چی‌کار می‌کنی؟»

مالی نگاهی به شلوار و تی‌شرتش می‌اندازد؛ تی‌شرتش مشکی است و روی آن رُز نقره‌ای‌رنگی چاپ شده است. «من پیرهن دکمه‌دار ندارم. تازه، دلم می‌خواد شلوارم هم همین‌طوری باشه. از دستِ‌دوم‌فروشی گرفته‌مش. هر وقت هم بخوام، می‌تونم یکی دیگه بخرم.»

ویوین سرش را تکان می‌دهد. «جَوون‌های امروزی! از قصد لباس‌های پاره می‌پوشن. هر چیزی رو که یه‌کم کهنه شده باشه می‌ندازن دور. زمان ما این‌طوری نبود. ما همه‌چی رو وصله‌پینه می‌کردیم...» او به حرفش ادامه می‌دهد. «ما با همه‌چی سر می‌کردیم... چاره‌ای نداشتیم!»

مالی دوست ندارد کسی برایش سخنرانی کند، اما آن‌قدر کنجکاو هست که این ناراحتی را تحمل کند. یعنی ویوین همیشه ثروتمند نبوده؟ می‌پرسد: «دارین درباره‌ی وقتی حرف می‌زنین که توی ایرلند زندگی می‌کردین؟» و مشغول برگرداندن وسایل به داخل صندوق می‌شود و ملافه‌های مرتب تاشده را کف آن می‌چیند و لحاف را برمی‌دارد تا روی همه بگذارد. «یا بعدها که اومدین مینه‌سوتا؟»

ویوین نفسش را با صدای خاصی از دماغش بیرون می‌دهد و می‌گوید: «توی مینه‌سوتا که یه‌عالمه خیاطی کردم. صبرکن بذار دوباره یه نگاهی به اون لحاف بندازم.»

مالی لحاف را به او می‌دهد. پنبه‌های داخلش از بعضی سوراخ‌ها بیرون زده و رنگ‌هایش دیگر براق نیست؛ رنگ‌های بنفش آن حالا به صورتی و یاسی می‌زند و رنگ‌های زردش هم تقریباً سفید شده است.

ویوین می‌گوید: «به نظرم می‌شه به‌جای اینکه دوباره بذاریمش توی صندوق، بندازیمش روی یکی از تخت‌های طبقه‌ی پایین.»

مالی فکر می‌کند به خوبیِ این نیست که آن را دور بیندازند، اما از هیچی که بهتر است. این هم راهی است تا به تری نشان دهد این بالا کار می‌کند. تازه، آن لحاف هنوز هم قشنگ و گرم است. شاید حق با ویوین باشد؛ خجالت‌آور است که فقط چون عالی نیست، بخواهند آن را دور بیندازند.

می‌پرسد: «خُب، چه‌جور دوخت‌ودوزی توی مینه‌سوتا انجام می‌دادین؟» و دفترچه‌ای را که تری به او داده برمی‌دارد. از آن برای نوشتن فهرست چیزهایی که توی هر بسته هست استفاده می‌کند؛ اما کاربرد دیگری هم می‌تواند داشته باشد. ضبط‌صوتش طبقه‌ی پایین توی کوله‌اش است. برای همین، یکی از صفحه‌های تمیز دفترچه را انتخاب می‌کند و آماده است تا هرچه ویوین می‌گوید یادداشت کند.

«بیشتر لباس.»

«برای خودتون؟»

ویوین می‌گوید: «خُب، یه چیزهایی هم واسه خودم می‌دوختم و می‌پوشیدم... ولی بیشتر واسه دیگران سوزن می‌زدم. تااینکه... خُب... تااینکه دیگه هیچ‌کس نمی‌خواست لباسی بخره.»

«چرا نمی‌خواستن؟»

«چون یه موقعی رسید که دیگه فقط مهاجرهای بیچاره‌ی ایرلندی نبودن که باید یاد می‌گرفتن با چیزی که داشتن یا نداشتن بسازن. همه باید یه جوری سر می‌کردن.»

دُروتی

آلبانز / مینه‌سوتا / سال ۱۹۲۹

یک بعدازظهر سه‌شنبه‌ی آرام، درست کمی بعد از اینکه دُروتی دوخت یکی از لباس‌های تازه‌اش را تمام کرده بود، سَروکله‌ی خانم برن توی اتاق خیاطی پیدا شد. از همان لحظه مشخص بود اتفاقی افتاده است. ناراحت به نظر می‌آمد. موهای کوتاه و تیره‌اش که همیشه موج‌های مرتبی داشت به‌هم‌ریخته بود. فَنی از جایش پرید، اما خانم برن او را با علامت دست پس زد.

گفت: «دخترها!» دستش را به گلویش گرفت. «باید یه چیزی رو بهتون بگم. بازار سهام امروز سقوط کرد.»

دُروتی نمی‌دانست بازار سهام چیست. بعداً فَنی برایش توضیح داد؛ خودش هم مطمئن نبود اما فکر می‌کرد چیزی شبیه بانک باشد؛ جایی‌که آدم‌های ثروتمند پولشان را آنجا می‌گذاشتند و اگر سقوط می‌کرد... خُب شبیه ورشکستگی بانک بود و پولت کاملاً به باد می‌رفت.

خانم برن زیر لب گفت: «بعضی از آدم‌ها دارن همه‌چی‌شون رو از دست می‌دن.» و پشت صندلی ماری را محکم با دست گرفت. «اگه خودمون غذا برای خوردن نداشته باشیم، به‌سختی می‌تونیم پول شما رو بدیم، درسته؟» بعد درحالی‌که سرش را تکان‌تکان می‌داد، برگشت و از اتاق خارج شد.

دُروتی صدای درِ جلویی را شنید که باز شد و خانم بِرن تَق‌وتَق از پله‌ها پایین رفت.

در چند روز آینده، کم‌کم دروتی بیشتر از قبل متوجه شد چه اتفاقی افتاده است. آقای برن بخش زیادی از سرمایه‌اش را در بازار سهام سرمایه‌گزاری کرده بود و حالا پولش دود شده بود و رفته بود هوا. دیگران هم که پولشان را از دست داده بودند، حالا دیگر سفارش لباس نمی‌دادند. خودشان برای خودشان لباس می‌دوختند یا آن‌هایی را که داشتند، رفو می‌کردند یا اصلاً کاری نمی‌کردند.

هفته‌ها گذشت و دُروتی و خانم‌های دیگر لباس‌هایی را که دستشان بود تمام کردند، اما تک‌وتوک سفارش جدیدی به دستشان می‌رسید. بیرون هم برف می‌بارید.

دُروتی از آن سرما شوکه شده بود. توی کینوارا، زمستان‌ها سرد و خاکستری و نمور بود و توی نیویورک هم زمستان‌ها فلاکت‌بار و افسرده‌کننده. اما اینجا انگشت‌هایش آن‌قدر خشک می‌شد که مجبور بود هراَزگاهی دست از کار بکشد و آن‌ها را بمالد تا بتواند دوباره به دوختن ادامه بدهد.

روز کریسمس، بعد از ساعت کاری، فَنی یواشکی بسته‌ی کوچکی را به او داد که توی کاغذ قهوه‌ای‌رنگی پیچیده شده بود. درگوشی گفت: «بعداً بازش کن. بگو از خونه آوردی‌ش.»



𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۳۰

معرکهههههه😆✌🏻 خیلی جذبم کرد اصلا نتونستم کتاب رو ول کنم🥺💞 بی شک یکی از بهترین کتاب هایی هست که خوندم🙈💫🌵 پیشنهاد میکنم حتما بخونید🙂🍭

シ︎دختر کتابخونシ︎
۱۴۰۰/۰۱/۲۷

من که عااااااشق این کتابم....خیلییی غم انگیز بود اما پایان خوبی داشت. اگه رئال دوس دارین حتما بخونین. ⚘⚘⚘

roses-are-rosie
۱۳۹۹/۱۱/۲۵

سلام.من همین امروز این کتاب را تمام کردم و پایان خوبی بود و به نظر من مالی کار خوبی کرد که حقیقت را به ویوین گفت.این کتاب جذاب است چون انگار ما داریم دو داستان را میخوانیم و وقتی متوجه

- بیشتر
Dr.Kimiya
۱۴۰۰/۰۹/۰۴

خیلی قشنگ بود من خیلی دوست داشتم برای دخترای نوجوان خیلی مناسبه من اون قسمتی رو خیلی دوست داشتم که مال زندگی نیو یا همون دوروتی بود .

Ameliya
۱۴۰۰/۰۲/۲۶

عالیییی

Ghazal
۱۳۹۹/۱۲/۲۲

بهتون پیشنهادش میکنم.💜 داستانی پر از اتفاقات واقعی زندگی برای دختر کوچکی که به دنبال آرامشه شاید اولش به نظر کسل کننده بیاد اما وقتی به وسطاش میرسی میبینی نمیتونی چشم از صفحه برداری 📚 صفحه به صفحه و لحظه به لحظه پشت

- بیشتر
mahzooni
۱۴۰۱/۰۶/۰۸

من چی بگم درباره‌ی این شاهکاااار؟ توش غرق شدم باورکنین کل کتاب رو توی همین روز خوندم....:) متفاوت و جااالب :) ولی یه کتاب چقدر می‌تونه محشر باشههه؟؟!؟! عاشقش شدم و هر چقدر بخونمش باز هم کمه ^^ قطار یتیمان هم

- بیشتر
رضا
۱۳۹۹/۱۱/۱۳

این کتاب درباره بچه‌هایی که تو جنگ جهانی یتیم شدن،نسخه چاپیشو خوندم. از دستش ندید

✨☁️𝙎𝙠𝙮
۱۴۰۳/۰۴/۲۹

🌙 اسم اصلی کتاب اینه : "قطار یتیمان" انتشارات پرتقال گاهی در ترجمه، اسم کتابها رو عوض می‌کنه 🤷🏻 ••• ☁️🍃حال و هوای این کتاب، شبیه حس و حال کتابهای کلاسیک مثل : «بابا لنگ‌دراز» ، «جین ایر» و «آنه شرلی» بود.. خیلی هم شبیه

- بیشتر
Toska
۱۴۰۱/۰۹/۱۱

ارزش خوندنو داشت خیلی خوب مشکلات سختیشونو توصیف کرده بود فقط ی نقطه ضعفی که داشت این بود وقتی داستان دوروتی و میخوندی تو فاز زندگیش غرق میشدی و اشک تو چشمات پر میشد بعد یهو میپرید داستان مالی..

حالا دیگر می‌داند که آدم‌ها دوست ندارند هر چیزی را بشنوند. چیزهای زیادی هست که ترجیح می‌دهند درباره‌اش چیزی ندانند
i_ihash
«مردم همیشه اون چیزی رو که بهش احتیاج داریم به ما نمی‌دن. گاهی نمی‌خوان این کار رو انجام بِدن و گاهی هم فقط نمی‌تونن انجام بِدن.»
Fateme Soltani
«نیو، تو دختر خوبی هستی. نذار کسی چیزی غیرِ این بهت بگه.»
melina
«زندگی ما رو گیر آدم‌های جورواجور می‌ندازه و ما هم در مقابل بیشترِ اون‌ها انتخاب دیگه‌ای نداریم. مخصوصاً وقتی کم‌سن‌وسالیم.»
Fateme Soltani
پیش خودش فکر کرد: این کاریه که باید انجام بدم. مهم نیست که از تو خُرد شده‌م، باید تظاهر کنم. سر تکون بدم و لبخند بزنم. سعی کنم رفتارم مثل بقیه باشه.
mahtab
مِیزی هم توی آن آتش‌سوزی مُرده بود. چرا توی آن روزنامه نباید حرفی از او زده شده باشد؟ مالی دوباره برمی‌گردد به وبسایت جزیره‌ی اِلیس و دوباره نگاهی به فهرست مسافران آن می‌اندازد تا مطمئن شود دیکته‌ی اسامی را درست وارد کرده است. پاتریک و مِری پاور و چهار فرزندشان: نیو، دومینیک، جیمز و مارگارت.
melina
«ولی حالا از اون‌جور جادوها در امانی. هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو مجبور کنه کاری رو بکنی که نمی‌خوای؛ هیچ‌کس نمی‌تونه بهت بگه کی هستی؛ هیچ‌کس به‌جز خودت.» دو هفته‌ی بعد، یک شب پدرش وقتی دیروقت به خانه برمی‌گشت، توی یک تصادف رانندگی فوت می‌کند. مادرش آن‌قدر افسرده می‌شود که نمی‌تواند از او مراقبت کند. شش ماه بیشتر طول نمی‌کشد که مالی را برای اولین‌بار به خانواده‌ای می‌سپارند.
melina
مگان با خوشحالی می‌گوید: «می‌دونستم باحالی!» لبخندش خیلی براق است و حتی کَک‌ومَک‌هایش هم به نظر برق می‌زند. مالی با تردید به او لبخند می‌زند. یک جایی توی دلش امیدوار است که شاید جک به او توجه می‌کند. مگان هویجی را گاز می‌زند و نصف می‌کند. «داری با کی مصاحبه می‌کنی؟ با مادربزرگ و پدربزرگت یا یه نفر دیگه؟» مالی سرش را تکان‌تکان می‌دهد. «راستش، همون خانم پیری که براش کار می‌کنم.» «کار می‌کنی؟»
melina
اواخر آوریل، یک روز خانم لارسن دُروتی را فرستاد بیرون تا هیزم بیاورد و وقتی برگشت، همه‌ی کلاس باهم برایش شعر تولدت مبارک را خواندند. دُروتی از خانم لارسن پرسید: «از کجا می‌دونستین؟» «توی مشق‌هات نوشته بودی.» اشک توی چشم‌های دُروتی جمع شد. آخرین‌باری را که برایش شعر خوانده بودند به یاد نداشت. وقتی با یک تکه کیک تولد به خانه آمد، آقای گروت با غُرولُند گفت: «چقدر احمقانه‌ست که آدم تولدش رو جشن بگیره! اصلاً نمی‌دونم تاریخش کِی بوده، ولی بیاین کیک بخوریم.»
melina

حجم

۱۴۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۱۴۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۵۲,۰۰۰
تومان