کتاب قند و آتش
معرفی کتاب قند و آتش
کتاب قند و آتش نوشته محمد سام موقر است. این کتاب یک داستان جذاب و خواندنی از زندگی ساده و اما فراموش شده به سبک ایرانی است. رنگها، حسها و عواطفی که سالها است از میان مردمان این سرزمین رخت بر بسته و حتی دست نیافتنی شده است در کتاب قند و آتش دوباره زنده میشود.
درباره کتاب قند و آتش
کتاب قند و آتش داستانی رازآلود و پر از حوادث عافلگیرکننده در بستر یک خانواده ایرانی و درباره مردی است که میان حوادثِ تلخِ گذشته خانوادگیاش و تصمیمات فردی آیندهاش گیر کرده است.
او در آستانه سی سالگی است که به همراه دختر کوچکش بعداز یک دوره پنج ساله دوری از زادگاه و منزل پدری که هیچکس از سرنوشت او و دخترش اطلاع نداشت، بیخبر تصمیم میگیرد به زادگاهش بازگردد. با ورود او به زادگاه و خانه پدریاش، بخش زیادی از حوادث و رازهای خانوادگیاش فاش میشوند و قصه اصلی رمان را شکل میدهند.
بخشی از کتاب قند و آتش
هاتچکلت با کیک سفارش دادم و نشستم جایی نزدیکی بخاری کافه تا هستی گرمش بشود. هستی را روی دوتا صندلی که کنار هم چسباندم، خواباندم. میشد گفت کافه خلوت بود. فقط چند مشتری خیلی پراکنده در جایجای کافه با فاصله نشسته بودند و مشغول خوردن و نوشیدن بودند. تا اینکه حدود ده، دوازده دختر و پسر دانشجو وارد کافه شدند و همگی دور چند میز نزدیک بههم نشستند و از خندهها و شیطنتهایشان کافه کمی از آن سوت و کور اولیه خارج شد. پسرک مو حنایی هم آنقدر سرگرم سفارش گرفتن از آنها شد که حسابی یادش رفت هاتچاکلتام را زودتر بیاورد. هستی به خواب عمیقی رفته بود. میدانستم که اگر بیدار بشود بدجوری میرود توی نخ آدمها و مشتریان کافه. هرچند فضای کافه برایش فضای غریبی نیست، چون بارها با خودم کافهکتابهای گوناگونی بردهام، اما میدانستم اگر بیدار میبود یکییکیشان را خیره خیره نگاه میکرد. کاری که برخلاف انتظارم معمولاً در کافهکتابها انجام میدهد و عصبیام میکند. برای همین ترجیح دادم بخوابد. اینبار خودم زُل زدم به مشتریان کافه و یاد قرارها و دورهمیهای خودم با دوستان قدیمی افتادم که پاتوق اصلیمان توی کافه پشت همین میزها بود. لحظاتی عمیق به گذشتهها فرو رفتم و نفهمیدم کی و چطور آن جوان موحنایی هاتچکلت را مقابلم گذاشته و رفته! فنجان را تا نصفه خوردم و نیمی از قاچ کیک را نگه داشتم که اگر هستی بیدار شد بخورد و گرسنه نماند. وقتی دیدم خبری از کیان نشد، چند دقیقهای خودم را مقابل قفسه کتابهای کافه سرگرم کردم. چند کتاب برداشتم و ورق زدم که خیلی اتفاقی دیدم روی حاشیهٔ صفحه اولِ یکی از آن کتابها، من و کیان هرکداممان وقتی کتاب را خوانده بودیم یادداشتی کوتاه از حس و حالمان نوشته بودیم. با دیدن دستخطهایمان و یادآوری آن موقعها دلم تنگ شد. چند دقیقهای محو دست خطها شده بودم. یکباره یادم آمد دو، سه جلد از کتابِ رمانم را با خودم آوردهام. رفتم از کولهام یک جلد رمانم را آوردم، صفحه تقدیماتش را باز کردم که تقدیمش کرده بودم به کیان! از جیب بغل پالتوام رواننویسم را برداشتم و زیر اسمِ کیان را امضا کردم، تاریخ زدم و گذاشتمش توی قفسه کتابها جوری که با اولین نگاه کاملاً به چشم بیاید. زیر چشمی حواسم به آن جوان موحنایی بود که داشت زیر زیرکی حرکاتم را میپایید. تصمیم گرفتم به بهانه حساب کردن صورت حساب، از آن جوان موحنایی سراغ کیان را بگیرم تا ببینم میآید یا نه. میز را حساب کردم و پرسیدم:
کیان کجاست؟ نکنه اینجا رو واگذار کرده؟!
دستهای خیسش را به روپوشش کِشید و بعد با دستمال گردنش خشکشان کرد و گفت:
نه، من شاگردشون هستم، تقریباً تمام کارای اینجا رو سپرده به من، خودش دیگه خیلی اینجا نمیآد وایسته، ولی امروز احتمالش هست تا یکساعت دیگه بیاد.
همانطور که داشت باقی پولم را پس میداد پرسید:
بهش بگم کی سراغشونو گرفته؟ اگه نیازه زنگ بزنم معرفیتون کنم زودتر بیاد، آخه به من سپرده هروقت دوستان قدیمیش سراغشو گرفتن بهش خبر بدم.
حجم
۲۱۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۱۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه