کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند
معرفی کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند
خانم کالدول با پسرش صحبت میکند رمانی از کامیلو خوسه سلا، نویسنده تاثیرگذار ادبیات اسپانیا و برنده نوبل ۱۹۸۹ است که با ترجمه اسکندر جهانبانی منتشر شده است.
درباره کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند
رمان خیالی خانم کالدول با پسرش صحبت میکند داستان مادری است که تنها پسرش را در اوایل جوانی از دست میدهد و برای او نامههایی به دنیایی دیگر مینویسد، نامههایی پر از محبت، خاطرات صمیمی و اخبار روزمره، مادری که داغ فرزندش او را به جنون رسانده است. مادری که از سر شوق و درماندگی، هر فکر و هر تجربهٔ ساده و خیالبافی و هذیانی را با عزیز از دست رفتهاش به اشتراک میگذارد. خانم کالدول یکی از بازماندگان نظامی کهنه و در حال فروپاشی است. با این همه با تعصب به سنتها و ارزشهایی وفادار باقی مانده است که دیگر در جامعهٔ در حال گذار، خریداری ندارند.
سلا همواره دغدغهٔ فروپاشیِ خانواده را در جامعهٔ جنگ زده داشته است و رمان خانم کالدول با پسرش صحبت میکند نمونهٔ دیگری از فروپاشی اخلاقی یک خانواده در جریان جنگ است. این رمان البته پا را از بازنمایی مضمونی اجتماعی فراتر میگذارد. سلا در این کتاب به تنشهای کارگری و موقعیت اجتماعیِ یک کشور پس از جنگ اهمیتی نمینهد، بلکه به تضادهای موجود در ضمیر ناخودآگاه جمعیِ یک کشور زخم خورده از برادرکشی در جنگی خونین نقب میزند. سلا در تمام آثارش همواره دغدغهٔ مرگ داشته است. رد پای مرگ را میتوان در جای جای آثارش دید.
خواندن کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به رمانهایی با مضامین، جنگ، اخلاق، خانواده و آسیبهای اجتماعی ناشی از این پیپه خانمانبرانداز علاقه دارید؛ کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند را از دست ندهید.
درباره کامیلو خوسه سلا
کامیلو خوسه سلا، نویسنده برنده نوبل ۱۹۸۹، متولد ۱۱ مه ۱۹۱۶ لاکرونیای اسپانیا و درگذشته ۱۷ ژانویه ۲۰۰۲ در مادرید است.
سلا را به جرأت میتوان تأثیرگذارترین و پرافتخارترین نویسندهٔ معاصر اسپانیا دانست. آثار او به زبانهای مختلف از جمله فارسی منتشر شده است. در ایران همه او را با کتاب «خانوادهٔ پاسکال دوارته» میشناسند، اما کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند که اکنون در دست شماست، کمتر شناخته شده است. آثار سلا همواره در دولت دیکتاتور فرانکو مورد سانسو قرار گرفت و نسبت به آن کملطفی و بیرحمی شد. رمان خانم کالدول با پسرش صحبت میکند او بارها سانسور شد و در نهایت در ویرایش چهارم، سلا توانست آن را بدون سانسور به چاپ برساند. سلا در مقدمهٔ طولانیِ خود بر این کتاب، به تندی از سانسور کتاب انتقاد کرد و آن را نوعی سوءقصد به «نظم هندسی» اثر نامید.
سلا در کنار سلین و ملاپارته، سه نویسنده خشمگین و معترض همدوره بودند که سبک و سیاقشان در نویسندگی تقریبا یکی بود. آنها هر سه ضد فاشیست و مبارزانی انقلابی بودند، البته نه با گرایشهای کمونیسیتی. هیچیک از آنان خود را با «تودههای پست» نویسندگان انتزاعینویس «اجتماعی» درگیر نکردند، هیچکدامشان مساواتطلب و جمعگرا نبودند و هیچیک از آنها نمیتوانست دربارهٔ کارمندان یا حومهنشینان کلام ملایمی بنویسد.
بخشی از کتاب خانم کالدول با پسرش صحبت میکند
وقتی میآمدی مثل کودکی معصوم جستوخیز میکردی؛ مثل فرشتهای که برای ابر خیس تمام مغزش را هورت کشیده باشد. من به ورجه ورجههای تو عادت داشتم. پدر خدابیامرزت، در تمام عمرش انواع و اقسام پرشها را امتحان کرده بود: پرش پهلو، پشتک وارو، جفتک چارکُش، جستوخیز مرغ باران در فصل جفتگیری، پرش ملوس. تو جستوخیزکنان میآمدی، جستوخیزهای حیرتانگیز، مثل یک فرشتهٔ لوس.
بذار یه چیزی برات تعریف کنم ــ با گونههای گلانداخته از فرط شادی میگفتی ــ یکی چیزی هست که اَگه بهت بگم از خنده رودهبُر میشی یا دستکم باد فتق میگیری.
ولی من بهت گوش نمیکردم.
- هیچی برام تعریف نکن گوشام درد میکنه.
- گوشات درد میکنه؟
- آره بهت که گفتم، دردش وحشتناکه.
آنوقت تو شانههایت را بالا میانداختی و با وقاری بیانتها یا شاید هم بیاختیار پلک میزدی و آرامآرام، مثل یک توکا در سحرگاه زمزمه کنان میگفتی:
چقدر سرشار اززندگیام
حالا که گوشام درد نمیکنه
و من خوشبختم، غرق شادیام
با اینکه صدایت درنمیآمد، ولی میشد چشم بسته حدس زد که داری نجوا میکنی، پسر بیوفای من، کفتار بدبوی من، لزومی نداشت مثل سیاهگوش تیز گوش باشم تا صدایت را بشنوم.
- فهمیدی چی میخوام بهت بگم؟
با ترس و لرز پرسیدی.
- نه
- پس هیچی بهت نمیگم که خیلی بدتره، حتی بهت نمیگم برام مهم نیست که گوشات درد میکنه. دنیا رو برای آدمهای احساساتی یا درد کشیده نساختن. منم هر از گاهی گوشام درد میگیره ولی به هیچکس بجز تو نمیگم. مثلا وقتی سوپ نعنا میخورم گوشم درد میگیره، ولی سینهای پیدا نمیکنم تا سرم را روی اون بذارم و گریه کنم.
وقتی که راه میری، دستت رو میکنی توی دماغت. این کار برازندهٔ کارمندان دولت نیس. تو مستخدم دولتی. با این حال بیشتر مواقع، البته نه بیش از حد، مثل یک دکتر یا اشرافزادهٔ مجار دستت توی دماغته. بیشتر از این بهت گوشزد نمیکنم، دیگه خودت میدونی!
همه چیز در یک شب توفانیِ وحشتناک رخ داد ــ یادت میاد؟ من خوب یادم میاد ــ در ویلای باشگاه توانسته بودی یک جا برای خودت پیدا کنی (اگر به خاطر نفوذ عمویت روسندو جرالد نبود هرگز نمیتونستی یک جا برای خودت دست و پا کنی. ولی این داستان دیگریست) و من دعوتت کردم تا پانزده روز را در کوهستان بگذرونی، کیف کنی و جملهٔ «درختهای کاج، برای جو زمین اُزون میسازن»، را بر زبان بیاوری. جملهای که شنیدنش همواره برای من لذتبخش بود. مگه میشه یادت نیاد؟
همان موقع بود که آن نویسنده پس از تعمقی ژرف گفت: دو ابر سیاه بزرگ با آذرخشهای خود تنیس بازی میکنند و خانم پایل نسبت به شوهرش وفادار نبود، واقعاً خندهداره! آقای پایل میگفت: بهخاطر کمبود فشار هواست. میدانید کاهش فشار هوا از عوارض کوهستانه.
تو کنار آتش نشسته بودی و یک کتاب شعر میخواندی و من با این اندیشه که حاضرم تمام لذتهای طبیعت را به پسرم ارزانی کنم سرم را گرم میکردم (خوب میدانم که این فکر من خیلی بکر نبود؛ و این چیزیست که به خاطر آن هرگز نمیتوانم تو را ببخشم. حتی اگر بخواهم که نمیخواهم). دنیای طبقهٔ بالا و دودلیهای اتاقهای خواب بسیار پیچیدهتر بود.
حجم
۲۸۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۸۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه