کتاب فانوس به دستان شیلان
معرفی کتاب فانوس به دستان شیلان
کتاب فانوس به دستان شیلان مجموعهای است از هفت داستان کوتاه نوشتهی حمید نوغانی که به عنوان اولین مجموعه داستانی این نویسنده در سال ۱۳۹۹ و در نشر آماره به چاپ رسیده است.
درباره کتاب فانوس به دستان شیلان
هر کدام از داستانهای این مجموعه تلاشی است در زبان و ادبیات فارسی برای خوانشی دیگرگونه از سنت ادبی و پیشینهی اساطیری ایرانی.
زمان و مکان داستانها گاهی به عهد کهن برمیگردد، گاهی در زمانی رویایی در اسکندریهی مصر جریان دارد، گاهی در سوریهی جنگزدهی معاصر، گاهی در اصفهانِ دههی سی یا شیرازِ دههی پنجاه و گاهی داستانیْ مسیری هزارساله را در مکانهای مختلف طی میکند.
در داستانهای مجموعه فانوس به دستان شیلان، تلمیحات و اشارات فراوانی هست به افسانههای دیرباور و دور، اساطیر، ضحاکِ ماردوشِ پشیمان، پردهخوانیها، کتابها و متون باستانیِ فراموششده، حروف مقدس، پیشگوییها، مراسم کهنِ قربانی کردن انسان، آتشهای سخنگو، تقدیرهای از پیش نوشتهشده، و اقوامی که در تاریخ بی ردپایی گم شدند.
شخصیتها در این داستانها هرکدام به شیوهای پا از مرزهای واقعیت فراتر میگذارند، به گذشتهها سفر میکنند تا بتوانند به مواجهه با مرگ بروند: ضحاکی که میخواهد گذشتهاش را از نگاه پردهخوانی در رویا تغییر دهد؛ تیمساری که هویتش در گذشتهی خونآلودی است که به پایان رسیده؛ مردی که پیشگوییِ ساحرهای زندگیاش را طلسم کرده؛ محققی که در پی ردِ متنی گمشده در تاریخ میگردد.
خواندن کتاب فانوس به دستان شیلان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی، به ویژه دوستداران داستانهای کوتاه
بخشی از کتاب فانوس به دستان شیلان
وقتی گردوغبار کنار رفت یا وقتی از مارپیچ جاده بالا رفت و به بالای تپه رسید و چشمش به شهر افتاد یا وقتی از خیالات سمج خودش را خلاص کرد تا اینبار از حفرهٔ چشمها نگاه کند، چند زن را دید کنار جاده بار هیزمکشان با چشمهای درشت و گرد و صورتهای کبود که هاجوواج خیره بودند به مردی که او بود و او خود نمیدید، یا پیرمردی با عصایی سلیمانی، کتانپارهای حمایل شانهها، انگار رسمی از چوپانهای ادواری که اگر رمه را در دل سیاهی رها میکردی چیزی مییافتی و آنوقت باید گیوههای ژنده را هم پشت سر رها کرد. باز باد خروشیدن گرفت و پیرمرد دید که زنی تبر زمین گذاشت، و زنی تختههای چاک خوردهٔ درختها، و زنی شاخههای پیچیده در هم، و دیگری کودکِ انگار مردهٔ چسبیده به سینه را. و تماشای او را ایستادند تا انتهای جاده، یا تا جایی را که چشم در باد و مه و ابرهای نشسته در کمرکشِ تپه میدید. وقتی برگشت و جز جاده و مه ندید و باد قرار از زمین یخ زده گرفت، صدای فریاد زنی از مه رسوخ کرد.
شهرْ آشِ ناهمجوشی از خانههای منفرد بود. هر خانه به رنگی و هر رنگ سازی ناکوک. خانههای دو اشکوبه ایوانهای مدور داشتند که با پلههای مارپیچ از زمین میلولیدند تا بام. زخمهای سیمانی از دل رنگهای کهنه و پریده بر دیوارِ خانهها زار میزد. اعوجاج مغموم چند تکه شاخهٔ فرورفته در دل خاک یاد میآورد از خاکی که روزی باغی بوده یا باغچهای یا حیاطی، و حالا اگر کفنی از برفْ تن نکرده باشد فقط تابوتی است برای درختهای خمیده. در خیابان برفی نیست، تمام آسفالت یخ بسته و باد هر چه روی زمینْ فراموش شده فرو میکشد و باز میکوبد بر سر آسفالتها و دیوارها و پنجرههای بسته و حصارکشیده و صورتِ عابران در کوچه و خیابان که نیستند: کاغذپارهها، شکسته شاخهها، لنگهکفشها، بلبلهای یخ زده، کبوترهای دقکرده، کلاهگیس جوگندمی مردی میانسال، شالوکلاه دختر پنجسالهٔ کارمند ادارهٔ پست، تکه استخوانهای سگهای ولگرد شهر، چوبهای موریانهخورده که یادگار آسیاب بادی قدیمی، کوزههای شکسته و بطریهای آبجو، سیاههٔ پروندههای بایگانی پاسگاه یا دفتر اسناد، پاکت سیگارهای روسی و انگلیسی، سمها یا تکه پوستهای گاو و گوسفند و بز، تعویذهایی از چوب و چرم، پیهسوزها و چراغزنبوریهای شکسته در کنار چاقوهای از دسته دونیمشده، کلاغ پیر و کوری که هیچوقت حریف باد نخواهد شد و تابلویی که روزی در آستانهٔ شهر، ایستاده، فریاد میزد: «به شهر شیلان، شهر آفتاب و درختهای واژگون خوش آمدید».
حجم
۹۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۹۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
خوشم اومد.
خیلی کتاب جذابیه. البته بعضی جاهاش یه کم سخت میشه. ولی داستانهاش شوک میزنه به آدم. فضاسازیش خوبه. نثرش هم خیلی قویه