دانلود رایگان کتاب آسو محمد‌امین پورحسینقلی
تصویر جلد کتاب آسو

کتاب آسو

انتشارات:انتشارات آرنا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۳۸۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آسو

محمد‌امین پورحسینقلی( -۱۳۵۹)، نویسنده است. در بخشی از این رمان تاریخی می‌خوانیم: «دومین روز از جشن «آبانگان» بود و شهر «گَنگ‌وَر» مثل همه‌سال شلوغ شده بود. بزرگان قبایل با کاروان‌های خود، در دشت مقابل معبد آناهید، سیاه‌چادرهایشان را برپا کرده بودند. اما جشن آن سال ظاهرش فرق می‌کرد. در تالار اصلی معبد، به جای آوای نیایش، صدای خفیف همهمه‌ای می‌آمد که با صدای جریان آبی که بر کف معبد روان بود، عجین شده بود. تالار معبد دالانی عریض داشت پوشیده در ستون‌های قطور و سقفی طاقی‌شکل از قطعه‌های تراشیده سنگ خارا. از بالا و پایین تالار، جوی‌های کوچکی در کف سنگی معبد تراشیده بودند که آب چشمه‌ای مقدس را به درون معبد می‌آورد و به حوض بزرگ ولی کم‌عمقی در وسط معبد می‌برد. در دو سوی تالار، ردیف‌به‌ردیف، سکوهایی برای نشستن فراهم آورده بودند تا مغان و بزرگان قبائل بر آن بنشینند. در صدر آن انجمن و درست زیر محراب معبد، مردی جوان بر سکویش نشسته بود. دستانش بر زانوها بود و به نجواهای پیرمردی گوش می‌داد که در سمت چپش ایستاده بود. پیرمرد لباسی چین‌دار و گشاد چون سایر بزرگان به تن داشت و گذر ایام، موهای سر و صورتش را یکسره سفید کرده بود. اما «کیاکیسر»، برخلاف وزیرش هنوز جوان بود. لباس ساده و بی‌پیرایه‌ای بر تن داشت و موهای بلند و در‌هم‌پیچیده‌اش را با نواری بر پیشانی بسته بود. صورتش ته‌ریش زبری داشت و سبیل‌های پرپشت و مردانه‌اش هنوز سیاه بودند. با چشمان نافذش، تک‌تک آن مردان پیر و جوان را برانداز می‌کرد. زیر نور مشعل‌ها، سایه‌های مبهمی از چهره‌ها می‌دید و دلش می‌خواست بداند در پس آن چهره‌های گرفته، چه می‌گذرد».
zahra
۱۳۹۶/۰۶/۰۶

من به حدی تحت تاثیر جذابیت وزیبایی متن قرار گرفته ام که نمیتوانم با کلمات بیان کنم. دست سرنوشت آسوی نوجوان را از سرزمین مادها به شوش پایتخت حکومت ایلام باستان می کشاند تا سواد بیاموزد اما به ناگهان سپاه آشوری

- بیشتر
Mohammad
۱۳۹۷/۰۷/۱۲

روایتی زیبا و دلنشین ، و صد البته بسیار جذاب ، ولی ای کاش پایان شخصیت یافا طور دیگری نوشته می شد ... پایان غم انگیزی داشت.

mohamad
۱۳۹۷/۰۴/۲۳

یک رمان فوق العاده ک از خیلی از رمانهای خارجی بهتره.

my book
۱۳۹۶/۱۱/۲۴

فوق العاده!واقعا الان ک کتاب رو تموم کردم نمیدونم چجوری از کلمات واس توصیف کتاب استفاده کنم!فقط ای کاش انتهای کتاب به این سرعت جمع بندی نمیشد میشد آخر داستان رو پر و بال بیشتری داد... از نویسنده این اثر درخواست

- بیشتر
POORYA98
۱۳۹۶/۱۰/۱۰

سلام من کتاب تموم کردم عالی و جذاب بود ممنون بابت اینکه یه دو هفته ای سرگرممون کردید فقط خواهشا کتاب آسو2هم نشر کنید 😃

alireza72
۱۳۹۷/۱۲/۱۶

به جرات میتونم بگم بهترین رمانی بود که تالا خوندم. اگر مجراهای شخصیت های اصلی رو با دقت دنبال کنید رمان بسیار خوب تموم میشه. به اندازه ای خوب که من از خوشحالی گریه کردم 👌👌 ایکاش این نویسنده خوش

- بیشتر
Arefe
۱۳۹۸/۰۲/۰۶

این کتاب عااالیه😊 همیشه دنبال یه کتاب میگشتم که بتونم ایران باستان رو برای خودم مجسم کنم. کاش بتونن انیمیشن یا فیلمش رو بسازن

احمدرضا نوری
۱۳۹۶/۰۹/۲۹

عالی

Helena Heiat
۱۳۹۸/۰۲/۰۷

بعد از مدت ها کتابی خوندم که کلی کیف کردم نویسنده ی این داستان اطلاعات تاریخی خوب و دقیقی داشتن گرچه رشته ی تحصیلیشون نه ادبیات هست و نه تاریخ و نه معماری ولی خیلی زیبا شرح دادن . اینقد لذت بردم

- بیشتر
asgari33
۱۳۹۷/۰۷/۰۲

خیلی خب بود. به نظرم نثر خوبی داشت. البته من ادیب نیستم ولی به عنوان یه خواننده از متن روان و در عین حال زیبای این کتاب واقعا لذت بردم. هیچ جایی از خواندنش خسته نشدم. خدا قوت به نویسنده.

- بیشتر
«هر جنگی آزادی نمی‌آورد... اولین چیزی که می‌آورد خون است...»
my book
آسو با لحنی که ناگهان پرحرارت شده بود، پاسخ داد: «ما خدای خورشید را‌ نمی‌پرستیم.» شیموت با تعجب گفت: «خدای خورشید که مقتدر و روشنایی‌بخش است!» -آئین ما پرستش آفریدگار یگانه، مزداست. ما فقط یک خدا را نیایش می‌کنیم. شیموت با تعجب گفت: «یک خدا؟» -آری. مزدا قدرتی یکتا و آسمانی است. شیموت چینی به پیشانی انداخت: «یعنی این یک خدا به تنهایی همه جهان را اداره می‌کند؟» آسو با اشتیاق گفت: «او بی نیاز است. صفتی که او را خدا کرده، همین بی‌نیازی است.»
هنرمند هنردوست
انسان اگر نیک باشد، سرانجامش هم به نیکی خواهد بود.
:)
«روزگار غریبیست و مردمانش هر روز سنگدلتر می‌شوند. اما نمی‌دانند دست تقدیر به دنبال همه است.»
fateme
آنچه رفته را نمی‌توان باز آورد. ولی آنچه که هست را می‌توان دو‌دستی چسبید.
🌹Nilou🌹
«انسان چه بی‌نواست... چون غذا نباشد گرسنه است و چون آب نباشد تشنه... دیو بیماری بر او هجوم می‌آورد و سختی روزگار بر زانوها خمش می‌کند... برهنه از مادر زاده شده و برهنه در خاک خواهد خفت. بدی بر او چیره است و غم بر نهادش ابدی است. چه بی‌نواست انسان...»
شادمهر
زیر لب زمزمه کرد: «از بزرگی این بیابان می‌ترسم...» یافا نگاهش را روی چهره پسر جوان سُراند و با خنده گفت: «اگر تو باشی من از چیزی نمی‌ترسم.»
my book
«روزگار غریبیست و مردمانش هر روز سنگدلتر می‌شوند. اما نمی‌دانند دست تقدیر به دنبال همه است.»
هنرمند هنردوست
جوان، پیر می‌شود و صورت صاف و شادابش پژمرده می‌شود. چشمهایش را می‌چرخاند و می‌بیند که ناگهان خمیده شده است و نفهمیده برای چه آمده و چه کرده و چه دستی او را به چه سویی کشانده است!
کامکار
آدمها به این دنیا می‌آیند و روزی هم می‌روند. اما نه آمدنشان به اختیار خودشان است و نه رفتنشان. در میان این آمدن و رفتن، و در زمانی کوتاه که سرنوشت، بودن را بجای نیستی به آنها هدیه داده، چه می‌کنند؟ مرد برای زندگی خودش و خانواده‌اش، فرسوده می‌شود. زن بعد از آنکه چند شکم زائید، تکیده می‌شود. جوان، پیر می‌شود و صورت صاف و شادابش پژمرده می‌شود.
my book
روزی هم خواهد رسید که کسی بیاید و شکوفه نورسیده‌اش را بچیند و این سرنوشتی بود که خدایان برای همه دخترکان بالغ رقم می‌زدند. آندیا هم باید خانواده‌ای از آن خود می‌داشت. همسر می‌شد و مادر. بعد از آن چه می‌شد؟ سابیوم از آن اندیشه وحشت کرد. روزی فرا می‌رسید که دخترش ترکش کند. ‌ می‌دانست که دخترک دلبسته شده، آن هم دلبسته پسری از سرزمینی بیگانه.
my book
«شولگی گمان می‌کرد همه دوستش دارند. او احمق بود و چون احمقها، از مدیحه خوشش می‌آمد. بیشتر شاهان، مانند شولگی هستند؛ تشنه تملق چاپلوسها.
hodsan
می‌دانست دخترک هنوز منتظرش است، یعنی ترجیح می‌داد اینطوری فکر کند.
بیسیمچی
ایمه‌سو شانه‌ای بالا انداخت. آسو به درختی تنومند نزدیک دروازه اشاره کرد که در خزانِ فصل آب، جامه‌ای زرد و نارنجی به تن کرده بود. «می‌بینی این درخت را؟» -خب... یک درخت است مثل همه درختها! آسو با تأکید گفت: «این را درخت زندگی بدان! همه آدمها بر درخت زندگی سوار‌اند. باید شاخه خود را پیدا کنند، از آن بالا بکشند و جلو بروند. اما به کدام طرف؟ هر شاخه‌ای خود به دهها شاخه دیگر تبدیل می‌شود که هرکدام سوی خود را می‌روند. اگر شاخه‌ای را رها کنی و بر شاخه دیگر بروی، راهت عوض می‌شود. دهها راه، صدها راه، که هریک به سرنوشتی می‌انجامد.
POORYA98
«تو غریبه‌ای و از ماجراهای این سرزمین بی‌اطلاع. عیلام، سرزمینی پهناور وکهن است. مردمان ما از صدها سال پیش، با دلاوری، پاسدار استقلال خود بوده‌اند. اما افسوس که آن دوران دیگر گذشته و برکت خدایان رفته است. در کمتر از ده سال، پنج پادشاه به خود دیده‌ایم. سرداران انبان زر پر می‌کنند و کاهنان بجای پرستش، نذورات را به یغما می‌برند. نمی‌دانم چرا درایت بزرگان این سرزمین خشکیده است... نمی‌دانم... نمی‌دانم...»
alireza72
شیموت که بر چین پیشانی‌اش افزوده شده بود گفت: «خدای عجیبی دارید. بدون کمک، همه کارها را می‌کند و تازه نذورات هم نمی‌خواهد! خیلی دلم می‌خواهد تندیسش را ببینم.» آسو خنده‌کنان گفت: «او تندیسی ندارد.» شیموت با تعجب گفت: «ندارد؟! پس چطور او را می‌پرستید؟» - جایگاه او در قلب بندگانش است نه در سنگ و خشت.
هنرمند هنردوست
آسو با تأکید گفت: «این را درخت زندگی بدان! همه آدمها بر درخت زندگی سوار‌اند. باید شاخه خود را پیدا کنند، از آن بالا بکشند و جلو بروند. اما به کدام طرف؟ هر شاخه‌ای خود به دهها شاخه دیگر تبدیل می‌شود که هرکدام سوی خود را می‌روند. اگر شاخه‌ای را رها کنی و بر شاخه دیگر بروی، راهت عوض می‌شود. دهها راه، صدها راه، که هریک به سرنوشتی می‌انجامد. شاخه زندگی من این بود که از کامبادن به اینجا بیایم. استاد شوتروک را ببینم. در مدرسه شوش سواد بیاموزم. در مهمانخانه سابیوم بمانم. آندیا را ببینم و تو را!
شمع
. آزادی بهایش برتر از زندگی زیر سایه ستم است
شمع
«انسان چه بی‌نواست... چون غذا نباشد گرسنه است و چون آب نباشد تشنه... دیو بیماری بر او هجوم می‌آورد و سختی روزگار بر زانوها خمش می‌کند... برهنه از مادر زاده شده و برهنه در خاک خواهد خفت. بدی بر او چیره است و غم بر نهادش ابدی است. چه بی‌نواست انسان...»
YASHAR
هر جنگی آزادی نمی‌آورد... اولین چیزی که می‌آورد خون است
mehrdad

حجم

۲۸۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۰ صفحه

حجم

۲۸۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۰ صفحه

قیمت:
رایگان