کتاب ۶۱ (شصت و یک)
معرفی کتاب ۶۱ (شصت و یک)
کتاب ۶۱ (شصت و یک) روایت آزاده محمدحسین چینیپرداز است. آزادهای که سالها مقاومت و ایستادگی را زندگی کرد؛ خاطراتی به غایت دردناک که هیچگاه در پس آخرین برگ این کتاب پایان نمیپذیرد.
محمدحسین چینیپرداز از میان خانوادهای گرم و صمیمی به جبهههای جنگ پیوست و در اول نوروز سال «۶۱» به تقدیر اسارت تن داد. اگرچه بخشی از خاطرات او که به قلم خودش به رشتهٔ تحریر درآمده است، بیشباهت به خاطرات دیگر آزادگان نیست، اما در پس لحظههای حیرتآور آن به بخشهای تکاندهندهای برمیخوریم که انگار برای اولین بار، با آن اتفاق روبهرو شدهایم. اگرچه تجسم یک لحظهٔ اسارت برای ما که امروز خوانندهٔ این خاطرات هستیم، طاقت فرساست، اما همهٔ آنچه بر این آزادهٔ دلاور دزفولی گذشت فقط درد، زخم و شکنجه نبود؛ تحقیر و محرومیت از احترام، دردی به مراتب صعبتر از شکنجههای جسمی بود که این آزاده و دیگر دوستانش را میآزرد؛ اما آنچه امروز حائز اهمیت است، سبک زندگی و خاطرات درسآموز این آزاده است که در پس همهٔ دقائق زجرآوری که برای نشر معارف قرآن و اخلاق متحمل شد، زندگی پر از امید را به تجربه نشست.
خواندن کتاب ۶۱ (شصت و یک) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به ادبیات جنگ و دفاع مقدس و خاطرات جانبازان و بازماندگان جنگ تحمیلی
جملاتی از کتاب ۶۱ (شصت و یک)
سرباز بعثی اسلحه را پشت سرم گذاشت و مرا به طرف دیگر همرزمانم هل داد. اینجا بود که تلخترین لحظه عمرم را تجربه کردم. گرد اسارت بر چهرهٔ من و دیگر بچهها احساس میشد. دوست داشتیم زمین دهان باز میکرد و ما را میبلعید ولی خود را در دست چنین دشمنی اسیر نمیدیدیم. بیتردید ظرف گفتن برای ابراز این حس کافی نیست؛ اصلاً حس اسارت قابل بیان نیست! فقط آنانی که اسارت را تجربه کردهاند، میتوانند درک کنند! تصور بسیار وحشتناکی از اسارت داشتم، اما حالا خود را گرفتار قومی میدیدم که از انسانیت چیزی جز خشونت نمیفهمیدند، اما جز تسلیم به تقدیر الهی چهکار میتوانستیم بکنیم؟
روز اول عید نوروز سال ۱۳۶۱ بود. اینک همه مردم درکنار سفره هفتسین، از خداوند آرزوی سالی خوش میکردند و پس از آن با دید و بازدیدهای این روز به یکدیگر تبریک میگفتند. حتماً به یاد فرزندانشان هم بودند و برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا میکردند!
گیج و مبهوت بودیم. گویا وارد راهی میشویم که انتهایی نامعلوم و تاریک دارد؛ وقتی دستهایمان را از پشتسر میبستند، هنوز باورمان نمیشد که اسیر شدهایم! یکی از بعثیها که بیسیم کوچکی به همراه داشت، دائماً با کسی در ارتباط بود. به نظرم رسید اگر ما هم بیسیمی داشتیم، میتوانستیم نجات پیداکنیم! آنها ما را از مسیری که آمده بودیم، دوباره برگرداندند، به همان جایی که شب را در آنجا گذرانده بودیم. چشمم به جنازهٔ شهید «حسنبلدی» افتاد که چند ساعت پیش شهید شده بود.
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۹ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۹ صفحه