کتاب قطعهای از آسمان؛ سوسنگرد
معرفی کتاب قطعهای از آسمان؛ سوسنگرد
قطعهای از آسمان، مجموعه کتابهایی است که با هدف معرفی مناطق جنگزده کشور، به رشته تحریر درآمدهاند. درواقع هرکدام از این کتابها را باید شناسنامه مختصر و مفیدی از یک منطقه دانست.
درباره مجموعه قطعهای از آسمان
نویسنده در هر کدام از کتابها، ابتدا تاریخچهای از پیشینه منطقه روایت میکند و در ادامه به شرح اتفاقات دفاع مقدس در منطقه میپردازد. ذکر خاطرات تاریخسازان مناطق جنگی با زبانی ساده از ویژگیهای مهم این مجموعه کتابها است. امید است مجموعه قطعهای از آسمان راهنمای مشتاقان زیارت این مناطق باشد و بتواند لحظات نابی را برای خوانندگان فراهم کند..
خواندن مجموعه قطعهای از آسمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
مطالعه کتابهای قطعهای از آسمان را به علاقهمندان به تاریخ دفاع مقدس و کسانی که قصد بازدید از مناطق جنگی را دارند پیشنهاد میکنیم. علاوه بر این خواندن مجموعه قطعهای از آسمان به افرادی که دوست دارند از این مناطق بازدید کنند اما شرایط برای آنان فراهم نمیشود، بسیار سودمند است چون توصیفات کتابها نسبتا کامل است و می تواند خواننده را به فضای دلخواهش نزدیک کند.
جملاتی از کتاب قطعهای از آسمان؛ سوسنگرد
«در ورودی شهر سوسنگرد، چند پاسدار را دیدم. آنها پس از مشاهدهٔ ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن در گرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک گلوله لحظهای قطع نمیشد. کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم میتوانستند، انجام میدادند. چند لحظه بعد، در خیابان اصلی، متوجه خانوادهای شدم. این خانوادهٔ کوچک، گریان و هراسان بودند.
طفل پنج ساله، در آغوش مادرش به شدت گریه میکرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند، با سربازان ما مواجه میشدند. انفجار هر خمپارهای، آنان را به زمین میچسباند. وقتی آنها را مستأصل و درمانده دیدم، خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم که شیعهام و اهل کربلا. گفتم از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچکتان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند. از آنان خواستم که به من اعتماد کنند. اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آنجا دور شوم.
پس از کمی صحبت، اعتماد مادرِ طفل را جلب کردم، ولی دخترش که تقریباً ۱۸ ساله بود، قبول نکرد. او میگفت لازم نکرده که عراقیها ما را معالجه کنند. در ادامهٔ حرفهایش، اضافه کرد که اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید، چرا اینطور وحشیانه به شهر ما حمله کردید؟ جوابی نداشتم و نمیدانستم چه بگویم. در آن لحظه خودم را گناهکار میدانستم.
در همین حال، یک دستگاه لندکروز فرماندهی عراق در خیابان نمایان شد. وقتی ما را دیدند، جلوی پایمان متوقف شدند. ۵ نفر با لباس شخصی داخل آن بودند که آنها را میشناختم. آنها اهل سوسنگرد بودند و برای عراقیها جاسوسی میکردند. یکی از آنها پایین آمد و با زور، مادر، دختر و طفل مجروحشان را سوار کرد. بعد هم به سرعت از شهر خارج شدند.
من پیش نیروها، به آن طرف خیابان رفتم. در همین حال، از پنجره، نارنجکی به بیرون پرتاب شد. ۵ نفر عراقی در این حادثه زخمی شدند. گروهبانسومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه؛ رو کرد به من و گفت: «بیا، بیا با هم برویم داخل خانه.»
داخل کوچه شدیم و با شکستن در، به خانه رفتیم. در یکی از اتاقها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود. یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، شال سبز دور گردن پیرمرد بود. فکر کردم که حتماً سید است. گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. با دیدن پیرمرد، یکه خورد. پیرمرد با چشمان پُرجاذبهاش نگاهمان میکرد. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش کرد.
حجم
۴۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۴۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه