دانلود رایگان کتاب دنیای ناتمام حامد خیرخواه
تصویر جلد کتاب دنیای ناتمام

کتاب دنیای ناتمام

انتشارات:انتشارات آرنا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دنیای ناتمام

دنیای ناتمام داستانی از دلدادگی در روزهای پیش از انقلاب سال ۵۷ است که حامد خیرخواه آن را به رشته تحریر درآورده است.


خلاصه کتاب دنیای ناتمام

دنیای ناتمام حامد خیرخواه از زبان جوانی روایت می‌شود که در گیر و دار روزهای انقلاب عاشق می‌شود. دلداده دختری با چشم‌ها و ابروهای مشکی که اعلامیه‌ای به او می‌دهد و با سرعت از تعقیب ماموران ساواک فرار می‌کند. همراه شدن با این داستان به منزله درگیر شدن با روزهای پر شور انقلاب مردم ایران در سال ۵۷ است. زبان ساده و لحن دلنشین نویسنده، جذابیت کتاب را دوچندان کرده است.

خواندن کتاب دنیای ناتمام را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

مطالعه کتاب دنیای ناتمام را به علاقمندان داستان پیشنهاد می‌کنیم. این کتاب در روزهای پیش از انقلاب ایران می‌گذرد و مطالعه آن، حال و هوایی خاص به شما می‌بخشد. آشنایی با روحیه جوانان مبارز و انقلابی را باید از مهم‌ترین ویژگی‌های کتاب عنوان کرد.

جملاتی از کتاب دنیای ناتمام

باباخان- بهت گفتم بیا بالای شهر براتون خونه بگیرم گفتی نه، موندی تو این سگ دونی، این بچه هم به‌پای تو سوخت، امثال تو و اون رفیقات به تاج‌وتخت هم که برسین همین کاره این، هم خودتونو بدبخت می کنین، هم بقیه رو خلیل سرش را بالا آورد و دو قدم به باباخان نزدیک شد و گفت: باباخان روم سیاه اگه حرف بدی زدم، راستش اعتقاداتم عوض نمی شه اما من بمیرم اگه بخوام با شما درشتی کنم، شما صاحب جون منی... حلال کنید خلیل خم شد و دست باباخان را جلو کشید و بوسید. معلوم بود که این کار آبی بر آتش باباخان بود اما باباخان سعی کرد خودش را کنترل کند و فقط گفت: پول خواستین زنگ بزنین بگم ماشین براتون بیاره حالا من که در آن روزها هم جرات نکرده بودم با خلیل در مورد عشق و ازدواج و گلی حرف بزنم، می‌خواستم سر حرف دلدادگی را بازکنم. اگر دست خودم بود دلم نمی‌خواست صحبت کنم اما این عشقِ بی‌امانِ بی‌رحم مگر می‌گذاشت. مِن و مِن کنان گفتم: خلیل اعلامیه‌ها رو کیا پخش می کنن؟

برای مطالعه‌ی جمله‌های بیشتری از کتاب دنیای ناتمام، بخش نمونه کتاب را رایگان دانلود کنید.»

وحید اصالت فر
۱۳۹۸/۱۲/۱۹

سلام ، من چون خود نیز داستان نویس هستم می توانم درک کنم که نویسنده برای نوشتن این رمان چه قدر زحمت کشیده است. از نوع دید نویسنده نسبت دنیا ی اطراف بسیار لذت بردم. چون تمام سعی نویسنده بر

- بیشتر
ساجده
۱۳۹۹/۰۵/۰۳

خیلی تلخ بود خیلی... بنظرم داستانش لایه های پنهانی داشت یه جوری به مخاطب القا میکرد که اگر انقلاب نشده بود هیچکدوم از این اتفاقای تلخ اتفاق نمی افتاد و زندگی قهرمان داستان خیلی خوب وشیرین پیش میرفت.و انگار که بعد

- بیشتر
amin
۱۳۹۹/۰۱/۲۱

این اولین رمانی بود که تو زندگیم خوندم از بس شیرین و لذت بخش بود خواندنش من با این رمان زندگی کردم اشک ها ریختم واقعا از عمق جانم از نویسنده جان این کتاب تشکر میکنم که همچین حس خوبی

- بیشتر
فاطمه
۱۳۹۹/۰۴/۰۶

داستان زیبا ولی غم انگیزی بود. کاش انتهای داستان با این حجم اندوه تمام نمی شد.

فرزانه1921
۱۳۹۹/۰۲/۱۲

کلمه ای برای توصیف پیدا نمیکنم. اشک و اشک و اشک کاش جنگی نبود و دنیا همیشه در صلح بود ... دلم میخواست برای زری خون گریه کنم در آخر از نویسنده تشکر میکنم

علیرضا
۱۳۹۹/۰۱/۱۱

رمانی پر از درد و گریه

♡..♡
۱۳۹۹/۰۱/۳۰

جالب و خوب👌🌹

کاربر ۱۶۳۷۹۳۲
۱۳۹۹/۰۱/۲۴

من رمان زیاد خوندم رمان جالبی بوداما خیلی دردناک بود

sami
۱۳۹۸/۰۹/۰۵

کتاب قشنگیه، سریع و سیاله و خیلی هم کشش داره. دوتا ایراد هم داره، یکی اینکه واقعا اینهمه تلخی توی زندگی یه آدم ،یکجا؟ مگه داریم آخه.. دومم اینکه یجورایی تک تک فصل های داستان خیلی آشناست اینگار تیکه های چندتا فیلم

- بیشتر
کاربر ۱۵۲۱۹۸۳
۱۳۹۹/۰۲/۰۷

رمان خوان قهاریم ولی رمان به این دلنشینی وغم انگیز ندیده بودم اسم کتاب خیلیی به داستان میخورد و به صراحت خداقوت میگم به حامد خیرخواه نویسندش

برایم اهمیت نداشت بقیه چه فکری می‌کنند چون حرف زدن و قانع کردن بقیه دوای درد من نبود.
nu_amin_mi
پرستار جلوی مرا گرفت و گفت فقط از پشت پاراوان ها می‌توانم دخترم را تماشا کنم. جنس پاراوان ها شبیه پرده‌های پلاستیکی بوده و چندان شفاف نبود، شاید هم چشمان من بودند که داشتند آخرین سوسویشان را هم از دست می‌دادند. باورم نمی‌شد این دختر من باشد. نمی‌توانستم قبول کنم این کسی که روی تخت افتاده دختر خوشگل بابا باشد. روی تخت، میان انبوهی از دستگاه‌های پزشکی و سیم‌ها و لوله‌ها و سوزن‌هایی که دیده می‌شد، دختری بود شبیه پوست‌واستخوان، با سری که به‌جای موهای طلایی و لخت، مملو بود از غده‌های وحشتناک کبود و سیاه، و صورتی که یکدست آتشفشان بود وقتی‌که فوران می‌کند و گدازه‌های سرخ و زرد را به بیرون می‌ریزد. آن‌قدر تاول‌های صورت و دمل‌های چرکین روی دست‌وپاها عمیق شده بود که می‌شد در بعضی جاها استخوان‌های بدن را هم دید.
سپیده دم اندیشه
انقلاب در من شروع شد.
آســاره
فکر می‌کردم به شنیدن خبرهای بد عادت کرده‌ام اما تازه فهمیدم هر خبر بدی، رنگ و بوی خودش را دارد و هر کدامشان به‌اندازه یک نیشتر زهرآلود بر قلب انسان اثر کرده و قلب را می‌شکافد و تنگ می‌کند.
Azar
من عاشق کشتن نیستم، من عاشق وطنم هستم و برای عشقم همه کار می‌کنم، معشوقه من خاک مظلومیه که به ناحق و با ناجوانمردی مورد هجوم دشمن قرار گرفته.
Azar
دنیا- مگه می شه دختری تو این دنیا باشه که پسری مثل تو رو نخواد.
آروین
چشم‌ها هیچ‌وقت دروغ نمی‌گویند.
Azar
- گفت بهت بگم که سر قولش هست، هر روز از طرف تو یه حرفی که قول داده بود رو به خودش می گه. دنیا حیا کرده بود حرفش را کامل به برادرش بگوید اما من کاملاً پیامش را دریافت کرده بودم. او هر روز از طرف من به خودش، دوستت دارم می‌گفت.
Azar
- مادر این خراب‌شده که می گین وطن ماست، مگه کی خرابش کرده، من و شما، حالا مردونگی این نیست بزاریم فرار کنیم، باید بمونیم و درستش کنیم، فرار که راه‌حل نیست، من ترجیح می دم اینجا بدبخت باشم تا اینکه مثل یه ترسو فرار کنم و تو مملکت غریب راحت زندگی کنم.
Azar
واقعاً نمی‌شد آن‌ها باور کنند که من در اولین روز دانشگاه فقط برای درس آمده باشم! چطور می‌توانستم بگویم من هم انقلابی‌ام اما نه آن انقلابی که آن‌ها با آن سر جنگ داشتند و چطور بگویم همین‌الان دنیا در من انقلابی بی‌نظیر ایجاد کرده است.
آســاره
دست در جیبم کردم و به‌آرامی به اعلامیه دست زدم. انگار اعلامیه هم‌دست مرا گرفته بود. وای چه لذتی داشت قدم زدن با او. اگر اعلامیه زبان داشت احتمالاً الآن از من می‌پرسید اسمم چیست؟ بعد من می‌گفتم اسمم اِبی است و او می‌خندید و می‌گفت پس یه دهن برامون بخون آقای ابی
آســاره
ولی... دلم یکهو ریخت. همه فجایع عالم با یک ولی شروع شده بود. ولی؛ یک فاصله بود میان همه خوبی‌ها و یک بدی. ولی نشانه بود از استثنا برابر اصل، کاش دایره لغات ولی نداشت
masomeh
اما چه کسی بهتر از من می‌توانست حالات چهره یک عاشق را تشخیص دهد. عاشق وقتی می‌خندد جلو دهانش را نمی‌گیرد، عاشق زیر ابروهایش را بعد از سال‌ها بی‌تفاوتی برمی‌دارد، عاشق در میان آن‌همه محدودیت، چند نخ از موهایش را از زیر روسری قرمز بدرنگ بیرون می‌آورد و برای یارش عشوه‌گری می‌کند. عاشق وقتی اصغر را می‌بیند، سرش را پایین می‌اندازد اما آب شدن قند در دلش را با لبخندی کوتاه بروز می‌دهد.
آروین
این عشق با آدمیزاد چه می‌کند.
nu_amin_mi
صدای الله‌اکبر گفتن‌ها کم‌کم نامفهوم می‌شد و این تأیید می‌کرد که انقلاب مردم از من دور شده اما انقلاب من هنوز در سرم بود و دلم از بس تنگ شده بود
آســاره
تا وقتی با کفش کسی راه نرفتی در مورد راه رفتنش قضاوت نکن
مارتینوس بایرینک
عقاید سیاسی‌اش هم به خودش مربوط بود و تا با او بحث نمی‌کردی یا پا روی دمش نمی‌گذاشتی، تلاش نمی‌کرد اعتقاداتش را در حلقت فرو کند.
nu_amin_mi
فکر می‌کردم به شنیدن خبرهای بد عادت کرده‌ام اما تازه فهمیدم هر خبر بدی، رنگ و بوی خودش را دارد و هر کدامشان به‌اندازه یک نیشتر زهرآلود بر قلب انسان اثر کرده و قلب را می‌شکافد و تنگ می‌کند.
مامانِ ملینا👧
آن روزی که کنار نهر آب روستا، وقتی پایم سر خورد و به قسمت عمیق افتادم، مادرم تشت لباس‌های شسته ولی آب‌نکشیده را رها کرد و با تمام وجودش به داخل آب پرید و هر طور بود مرا بیرون کشید و آن‌قدر محکم مرا در بغل گرفت که وسط گریه و زاری، مانده بودم این قلب من است که به آن تندی می‌زند یا قلب او.
Mohammad sadra sabori
دنیا نمی‌دانست من خیلی چیزها را پیش او جا گذاشته‌ام که اورکت در مقابل آن‌ها حتی ارزش گفتن هم نداشت. من دلم، روحم، جانم، آرزوهایم را پیش دنیا جا گذاشته بودم.
N

حجم

۲۷۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۶۷ صفحه

حجم

۲۷۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۶۷ صفحه

قیمت:
رایگان