
بریدههایی از کتاب دنیای ناتمام
۴٫۳
(۲۲۳)
برایم اهمیت نداشت بقیه چه فکری میکنند چون حرف زدن و قانع کردن بقیه دوای درد من نبود.
nu_amin_mi
پرستار جلوی مرا گرفت و گفت فقط از پشت پاراوان ها میتوانم دخترم را تماشا کنم. جنس پاراوان ها شبیه پردههای پلاستیکی بوده و چندان شفاف نبود، شاید هم چشمان من بودند که داشتند آخرین سوسویشان را هم از دست میدادند. باورم نمیشد این دختر من باشد.
نمیتوانستم قبول کنم این کسی که روی تخت افتاده دختر خوشگل بابا باشد. روی تخت، میان انبوهی از دستگاههای پزشکی و سیمها و لولهها و سوزنهایی که دیده میشد، دختری بود شبیه پوستواستخوان، با سری که بهجای موهای طلایی و لخت، مملو بود از غدههای وحشتناک کبود و سیاه، و صورتی که یکدست آتشفشان بود وقتیکه فوران میکند و گدازههای سرخ و زرد را به بیرون میریزد. آنقدر تاولهای صورت و دملهای چرکین روی دستوپاها عمیق شده بود که میشد در بعضی جاها استخوانهای بدن را هم دید.
سپیده دم اندیشه
انقلاب در من شروع شد.
آســاره
فکر میکردم به شنیدن خبرهای بد عادت کردهام اما تازه فهمیدم هر خبر بدی، رنگ و بوی خودش را دارد و هر کدامشان بهاندازه یک نیشتر زهرآلود بر قلب انسان اثر کرده و قلب را میشکافد و تنگ میکند.
Azar
من عاشق کشتن نیستم، من عاشق وطنم هستم و برای عشقم همه کار میکنم، معشوقه من خاک مظلومیه که به ناحق و با ناجوانمردی مورد هجوم دشمن قرار گرفته.
Azar
چشمها هیچوقت دروغ نمیگویند.
Azar
دنیا- مگه می شه دختری تو این دنیا باشه که پسری مثل تو رو نخواد.
آروین
- گفت بهت بگم که سر قولش هست، هر روز از طرف تو یه حرفی که قول داده بود رو به خودش می گه.
دنیا حیا کرده بود حرفش را کامل به برادرش بگوید اما من کاملاً پیامش را دریافت کرده بودم. او هر روز از طرف من به خودش، دوستت دارم میگفت.
Azar
واقعاً نمیشد آنها باور کنند که من در اولین روز دانشگاه فقط برای درس آمده باشم! چطور میتوانستم بگویم من هم انقلابیام اما نه آن انقلابی که آنها با آن سر جنگ داشتند و چطور بگویم همینالان دنیا در من انقلابی بینظیر ایجاد کرده است.
آســاره
دست در جیبم کردم و بهآرامی به اعلامیه دست زدم. انگار اعلامیه همدست مرا گرفته بود. وای چه لذتی داشت قدم زدن با او. اگر اعلامیه زبان داشت احتمالاً الآن از من میپرسید اسمم چیست؟ بعد من میگفتم اسمم اِبی است و او میخندید و میگفت پس یه دهن برامون بخون آقای ابی
آســاره
اما چه کسی بهتر از من میتوانست حالات چهره یک عاشق را تشخیص دهد. عاشق وقتی میخندد جلو دهانش را نمیگیرد، عاشق زیر ابروهایش را بعد از سالها بیتفاوتی برمیدارد، عاشق در میان آنهمه محدودیت، چند نخ از موهایش را از زیر روسری قرمز بدرنگ بیرون میآورد و برای یارش عشوهگری میکند. عاشق وقتی اصغر را میبیند، سرش را پایین میاندازد اما آب شدن قند در دلش را با لبخندی کوتاه بروز میدهد.
آروین
ولی...
دلم یکهو ریخت. همه فجایع عالم با یک ولی شروع شده بود. ولی؛ یک فاصله بود میان همه خوبیها و یک بدی. ولی نشانه بود از استثنا برابر اصل، کاش دایره لغات ولی نداشت
masomeh
تا وقتی با کفش کسی راه نرفتی در مورد راه رفتنش قضاوت نکن
مارتینوس بایرینک
صدای اللهاکبر گفتنها کمکم نامفهوم میشد و این تأیید میکرد که انقلاب مردم از من دور شده اما انقلاب من هنوز در سرم بود و دلم از بس تنگ شده بود
آســاره
این عشق با آدمیزاد چه میکند.
nu_amin_mi
، میترسم از ازدواجی که بخواد با جدایی شروع بشه، میترسم از ازدواجی که با رفتن شروع بشه، میترسم برم و این رفتن زیر اینهمه گلوله و موشک برگشتی نداشته باشه ... میترسم ابی... خیلی میترسم...
دنیا میترسید اما من نه، به خیال خودم همه برنامههایم دقیق و مرتب بود. طبق برنامهریزی من، ما عقد میکردیم و بعد دنیا به ترکیه و از آنجا به کشورش میرفت و من هم فیالفور به خدمت سربازی رفته و بعد از پایان خدمت، به آلمان میرفتم و از آنجا برای دنیا دعوتنامه فرستاده و دنیا میآمد و بقیه عمرمان را به خوبی و خوشی و عاشقی میگذراندیم.
آروین
من چقدر آغوش، چقدر بوسه، چقدر عشق از خدا طلبکار بودم و در دلم از خدا قول گرفتم تمام طلبهایم را یکجا با دنیا برایم تسویه کند.
N
دنیا نمیدانست من خیلی چیزها را پیش او جا گذاشتهام که اورکت در مقابل آنها حتی ارزش گفتن هم نداشت. من دلم، روحم، جانم، آرزوهایم را پیش دنیا جا گذاشته بودم.
N
آن روزی که کنار نهر آب روستا، وقتی پایم سر خورد و به قسمت عمیق افتادم، مادرم تشت لباسهای شسته ولی آبنکشیده را رها کرد و با تمام وجودش به داخل آب پرید و هر طور بود مرا بیرون کشید و آنقدر محکم مرا در بغل گرفت که وسط گریه و زاری، مانده بودم این قلب من است که به آن تندی میزند یا قلب او.
Mohammad sadra sabori
فکر میکردم به شنیدن خبرهای بد عادت کردهام اما تازه فهمیدم هر خبر بدی، رنگ و بوی خودش را دارد و هر کدامشان بهاندازه یک نیشتر زهرآلود بر قلب انسان اثر کرده و قلب را میشکافد و تنگ میکند.
مامانِ ملینا👧
چه متاع بیبهایی شده بود جان شیرین مردم سرزمینم. این میکشت میگفت شهید شدی، آن میکشت میگفت شهید شدی
مامانِ ملینا👧
کاش میشد از دنیا بخواهم صبر کند، کاش دنیا میایستاد...
ستاره شرقی
عقاید سیاسیاش هم به خودش مربوط بود و تا با او بحث نمیکردی یا پا روی دمش نمیگذاشتی، تلاش نمیکرد اعتقاداتش را در حلقت فرو کند.
nu_amin_mi
باباخان اندکی سرش را رو به جلو آورد و با صدای آهستهتر گفت: خبر موثق داشت که شاه هم حداکثر تا آخر همین ماه از مملکت میره.
- خب خداروشکر، اون که بره مملکت گلستون میشه، باباخان انقلاب مستضعفین و پابرهنهها قرار نیست به کسی ظلم کنه که ما از ظلمشون بترسیم، همین دیروز حضرت امام فرمودن...
Fari A
من مردی بودم که به هر چه میخواستم نرسیدم، هر چه دویدم دورتر شدم، هرچه ساختم ویرانهتر شدم، هر چه آرزو کردم محالتر شدم، من چیز زیادی از دنیا نمیخواستم اما؛
N
- دنیا اگه یه کاری ازت بخوام، قول می دی انجام بدی.
- هر چی که باشه.
- قول بده تو همه روزهایی که همو نمیبینیم هر روز صبح که از خواب پا میشی یه دوست دارم از طرف من به خودت بگی...
کاربر ۱۸۷۴۳۳۹
لعنت به جنگ، به جنگی که سر تمام شدن نداشت. جنگی که رکورد طولانیترین جنگ قرن را شکسته و بازهم ادامه داشت و این ادامه داشتنش، ما را از همهچیز محروم کرده بود، محروم از حق حیات، حق زندگی با آرامش، حق داشتن خانواده، حق دیدن فرزند، حق شانه کردن موهای طلایی دختر، حق بوسیدن گونههای سرخ و سفید زری، حق تاب دادن زری در شهربازی کوچک خیالم.
کاربر ۱۸۷۴۳۳۹
چه متاع بیبهایی شده بود جان شیرین مردم سرزمینم. این میکشت میگفت شهید شدی، آن میکشت میگفت شهید شدی و این وسط هیچکس به این فکر نمیکرد شاید آن مردی که میمیرد، پدری باشد که به دخترش قول داده غروب با یک بسته آبنبات فندقی به خانه برگردد. شاید آن زنی که میمیرد همسری باشد که تمام روز در آشپزخانه برای همسرش غذایی پخته با مهر، بلکه شب شوهر خستهاش بیاید و کنارش تن خسته را جلا دهد، شاید آن کودکی که میمیرد، دختری باشد با موهای طلایی و روی بور که کل روز را با عروسکش بازی کرده و به حنای پلاستیکیاش قول داده غروب بابا با کلی آبنبات فندقی میآید و هردویمان را غرق در بوسه میکند و حتی از دادن چند آبنبات اضافی، دور از چشم مادر ابایی ندارد.
کاربر ۱۸۷۴۳۳۹
تا وقتی با کفش کسی راه نرفتی در مورد راه رفتنش قضاوت نکن
djdjdjdh
- به چی نگاه میکنی پسره؟ مگه خودت خواهر و مادر نداری؟
- والله خواهر و مادر که ندارم (بعد با اشاره به ابروهای پرپشت و سیبیل های در آمده دنیا) ولی تو بیشتر شبیه داداش مایی.
بلندبلند خندیدم. دنیا هم میخندید. حرصش در آمده بود، شیشه نوشابهاش را تند تند تکان داد و سمت من گرفت. میترسیدم واقعاً گاز نوشابه را روی من خالی کند. گفتم: باشه باشه غلط کردم، اتفاقاً تو با این سیبیلا خیلی هم بهتری.
- چطور؟
- چون اگه یه وقت مامورای شهربانی ما رو باهم ببینن میگیم داداشیم.
دوباره خندیدم و دنیا همه گاز نوشابه را روی من خالی کرد ولی هنوز میخندیدم
آروین
حجم
۲۷۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
حجم
۲۷۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
قیمت:
رایگان