دانلود و خرید کتاب فقط غلامِ حسین باش حمید حسام
تصویر جلد کتاب فقط غلامِ حسین باش

کتاب فقط غلامِ حسین باش

نویسنده:حمید حسام
انتشارات:انتشارات صریر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب فقط غلامِ حسین باش

فقط غلامِ حسین باش، روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی از دوران کودکی تا بزرگسالی و حضورش در جبهه‌ها و جانبازی‌اش است. حمید حسام این کتاب را نوشته و نشر صریر آن را منتشر کرده است.

درباره‌ی کتاب فقط غلامِ حسین باش

چه چیزی است که ما را در مسیری که با اطمینان انتخاب کرده‌ایم، به جلو می‌برد؟ چه چیزی یا  چه چیزهایی سبب می‌شود که با اطمینان خاطر از انتخابمان، همیشه ثابت‌قدم بمانیم و پیشرفت را روز به روز بیشتر و بیشتر ببینیم؟ آیا انتخاب‌های ما به دلیل تربیتی است که داشته‌ایم؟ چگونه می‌توانیم با فداکاری و عشق، در مسیری قدم بگذاریم که بدانیم انتهایش شهادت است و برداشتن ساده‌ترین گام‌ها در آن می‌تواند جانبازی و ایثارگری را به همراه داشته باشد؟ 

حمید حسام در کتابش فقط غلامِ حسین باش، روایتی از زندگی یک جانباز دارد. حسین رفیعی. از دوران کودکی با او همراه خواهیم شد تا به بزرگسالی و آینده‌اش برسیم و به شجاعت و حضورش در جبهه‌ها آفرین بگوییم.

کتاب فقط غلامِ حسین باش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

فقط غلامِ حسین باش برای طرفداران زندگی‌نامه‌های شهدا و رزمندگان و دوست‌داران خاطرات دفاع مقدس، خواندنی و جذاب است.

جملاتی از کتاب فقط غلامِ حسین باش

نوجوان که شدم، بدن تنومند و قلچماقی بهم زدم. آقام فهمیده بود که جیب خالی ممکن است کار دستم بدهد. می‌خواست هم جیبم خالی نباشد و هم در مسیر کار سالم رشد کنم. لذا زمستان سرد و یخبندان که رسید، آقام گفت: حسین، یک کار برات دارم که هم پول تو جیبی‌ات را تأمین می‌کند و هم خانه را گرم می‌کند. گفتم: آقاجان از علافی خسته شده‌ام. پول هم نمی‌خواهم اما دوست دارم کار کنم. گفت: آن ظرف چهار لیتری را بردار و برو به شهر نفت بخر. و دوازده قران بهم داد.

پرسیدم: چرا این‌همه راه تا شهر بروم توی این سرما؟

گفت: نفت در حصار، لیتری دوازده قران است و در شهر ده قران. این‌جوری دو قران برای خودت می‌ماند.

به شوق کار و پول، پیت حلبی خالی نفت را برداشتم. چکمه‌های پلاستیکی‌ام از زیر و پشت پاره بود. جوراب‌هایم خیس آب بود و کف پاهایم از سرما مور مور می‌شد. اما می‌خواستم نشان بدهم که مَردم.

مسیر را رفتم و نفت را خریدم. آن‌قدر دستانم یخ زده بود که به دسته حلب چسبیده بود. نمی‌توانستم دستم را داخل جیب کنم و پول نفتی را بدهم. مسیر برگشت به مراتب سخت‌تر از مسیر رفتن بود. وقتی به خانه رسیدم، چکمه‌ها را به سختی کندم و یک‌راست با همان جوراب‌های خیس، پایم را به منقل کرسی چسباندم. گرم که شدم، رفتم سر وقت دو قران. اولین پولی بود که با دسترنج خودم به دست آورده بودم... 

میـمْ.سَتّـ'ارے
۱۳۹۹/۰۱/۲۰

بعد از مطالعه‌ی چندین کتاب در حوزه‌ی ادبیات پایداری و دفاع مقدس به این نتیجه رسیدم که برای استفاده‌ی بهتر از این کتب باید با عملیات‌هایی که صورت گرفته آشنا بود تا از فضای کتاب درک بهتری به دست آورد

- بیشتر
F.Ganje
۱۳۹۹/۱۲/۱۶

یکی از کتابهای زیبایی بود که خوندم متحیرممممممم

seyyedbazdar
۱۳۹۹/۰۷/۱۹

بسیار کتاب عای بود به همه توصیه می کنم خصوصا تمام کسانی که به حوزه ی دفاع مقدس علاقه مند هستند خیلی این کتاب رو پسندیدم

ایلیا
۱۴۰۳/۰۶/۲۲

کتاب خوبی بود حتما بخونید

کاربر 3234761
۱۴۰۲/۱۱/۱۷

کتابی بسیار خوب از نویسنده توانمند دفاع مقدس آقای حسام هست خیلی روان و شیرین خاطرات شخصیت داستان جناب حسین رفیعی رو نگارش فرمودندآفرین بر جناب رفیعی انشاالله خداوند حق شهدا جانبازان ایثارگران وهمچنین خانواده های محترمشون رو برما حلال

- بیشتر
امیر
۱۴۰۱/۰۷/۲۹

این کتاب فوق العاده بود و به وضوح عنایات و لطف خداوند در سایه سادگی و اخلاص رزمندگان موج میزنه

seyed
۱۴۰۱/۰۶/۱۵

بسیار عالی...

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد/ یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
میـمْ.سَتّـ'ارے
دستم را دور گردنش انداختم. بوسیدمش و حتی گریه کردم. و دم گوشش گفتم: «اجازه بده برگردم اطلاعات!» سرش را بالا برد و گفت: «نه!» بغلش کردم: «نمی‌توانم جای دیگری کار کنم.» دوباره و جدی‌تر جواب داد: «گفتم نه!» کمی بهم برخورد، ولی جرئت جسارت نداشتم. با التماس گفتم: «طرح و عملیات جای من نیست.» چشم در چشمم انداخت و گفت: «برو گردان، فقط همین!» گفتم: «نزدیک یک سال است که به گردان رفته‌ام، بیشتر بچه‌هایی که به امر شما به گردان رفته‌اند به اطلاعات برگشته‌اند و یا شهید شده‌اند!» گفت: «خوب، برو تو هم شهید بشو!»
seyyedbazdar
گرمای دشت ذهاب کشنده‌تر از تیر و ترکش عراقی‌ها یا مار و عقرب‌های مسیر بود. از دشمن دور بودیم اما حس غریب تشنگان کربلا تا عمق جانمان می‌رسید. آفتاب تیز و گرمای پنجاه درجه در روز، همهٔ دشت را مثل سراب می‌کرد. مغزمان می‌جوشید. و قاطی می‌کردیم و یک‌بار یکی از نیروهای گشتی از لشکر ۲۷ از فرط گرما، جنون‌زده شد. لباسش را کند و به سمت عراقی‌ها رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد.
لیلا
«لیلا دو سه بار مریض شد، هر بار که بردمش پیش دکتر، خوب نشد، بدتر هم شد. آخرین بار دکتر پرسید چرا پدر این بچه همراه شما نیست و من گفتم پدرش در جبهه است. دکتر گفت: این بچه چیزیش نیست. الاّ اینکه دلتنگ باباش شده، برو پیغام بده که پدرش برگردد و او را ببیند.
لیلا
«ابو عامر» معلم «حّربن یزید ریاحی» در کودکی به او گفت: «ای حّر، هرگاه بین دو امر درماندی، نگاه کن که کدام کار قیامت تو را تامین می‌کند، پس آن را برگزین.»
هستی
علی در همه چیز احساس پدری نسبت به بقیه داشت. از آب و غذا، تا فشنگ و مهمات. حتی گاهی با تراکتور، شبانه راه کوه و کمر را درمی‌نوردید و برای ما آب می‌آورد و تازه سر شب اسم خودش را هم جزو نگهبان‌ها می‌نوشت و پابه‌پای بقیه تا صبح بیدار می‌ماند. اصلا با خواب و استراحت بیگانه بود. خستگی را نمی‌شناخت. کم‌کم معنی آدم بودن و انسانی زیستن و چنگ زدن به ریسمان الهی را با دیدن او فهمیدم.
لیلا
کلید توفیق ما در جنگ، همین رابطه‌های دلی بود. رابطه‌ای که از سر ترس از مافوق و یا اجبار نبود، بلکه به معنی واقعی کلمه، برادر هم بودیم.
#دور_از_ذهن
به تدریج، شکل و شمایل ظاهرم از سر تا پا مثل نوچه‌های علی خیک شد. چاقوی ضامن‌دار، پنجه‌بوکس برنجی، دستمال یزدی، شلوار مشکی پاچه‌گشاد، کمربند سه‌قلاب، پیراهن سه خط «منتی گول»، موهای فر و خالکوبی تصویر یک دختر موبلند روی بازو که عکسش روی قوطی چای شهرزاد بود. همین عکس، میان دار و دسته علی خیک شناسنامه‌دارم کرد. و حسینِ غُلام شد، حسینِ شهرزاد. و خودم از این اسم چندان بدم نمی‌آمد؛ با اینکه اسم یک زن روی یک آدم ماجراجو، کسر شأن او حساب می‌شد. هر چند من با آقام ـ آغلام ـ خیلی فاصله گرفته بودم. وقتی حسینِ غلام صدایم می‌کردند، عذاب وجدان می‌گرفتم و یاد خوبی و پاکی آقام می‌افتادم. او غلام منقّی و گندم‌پاک‌کن بود و من حسین شهرزاد.
maryhzd
گرمای دشت ذهاب کشنده‌تر از تیر و ترکش عراقی‌ها یا مار و عقرب‌های مسیر بود. از دشمن دور بودیم اما حس غریب تشنگان کربلا تا عمق جانمان می‌رسید. آفتاب تیز و گرمای پنجاه درجه در روز، همهٔ دشت را مثل سراب می‌کرد. مغزمان می‌جوشید. و قاطی می‌کردیم و یک‌بار یکی از نیروهای گشتی از لشکر ۲۷ از فرط گرما، جنون‌زده شد. لباسش را کند و به سمت عراقی‌ها رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد.
maryhzd
همان‌جا یک پیرزن کُرد، جلوی من و محمد عرب آمد. از فرط گرما چفیه روی سرمان انداخته بودیم. زن کُرد شروع کرد با التماس گفت: «اگر لباس چرک و کثیف دارید، بدهید تا برایتان بشویم.» خجالت‌زده گفتم: «نه مادرجان! تازه رسیده‌ایم و لباس‌هایمان تمیز است.» دوباره با همان لحن گفت: «لباس پاره چی؟!» من با چرخ خیاطی شخصی‌ام هر چه داشته باشید می‌دوزم. شما را به خدا قسم می‌دهم من را هم در ثواب جهادتان شریک کنید. اگر نامحرم نبود، واقعاً دستش را می‌بوسیدم و به پایش می‌افتادم. فقط گفتم: «مادرجان! دعا کن به وظیفه‌مان خوب عمل کنیم.»
maryhzd

حجم

۲٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۹,۵۰۰
تومان