
کتاب ذبیح
معرفی کتاب ذبیح
کتاب ذبیح نوشتهٔ «بتول پادام» و منتشرشده توسط بهنشر، روایتی داستانی و چندلایه از زندگی شهید «رضا اسماعیلی» است. این اثر با نگاهی به زندگی شخصی، خانوادگی و اجتماعی او به موضوع مهاجرت، هویت، فقر، عشق، جنگ و شهادت پرداخته و در قالب داستانی واقعگرایانه، تجربههای زیستهٔ یک خانوادهٔ مهاجر افغانستانی در ایران را روایت کرده است. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب ذبیح اثر بتول پادام
کتاب «ذبیح» (روایتی داستانی از زندگی شهید رضا اسماعیلی) داستانی است که با الهام از زندگی واقعی این شهید، از رزمندگان افغانستانی لشکر «فاطمیون» نوشته شده است. این کتاب در فضایی میان واقعیت و داستان، زندگی رضا را از کودکی تا شهادت دنبال میکند و در کنار روایت زندگی او، به زندگی مادرش «شهربانو»، همسرش «مریم» و دیگر اعضای خانواده میپردازد. روایت کتاب در شهر مشهد و محلههای حاشیهنشین آن شکل میگیرد و با پرداختن به دغدغههای مهاجران افغانستانی، مشکلات هویتی، فقر، تلاش برای پیشرفت، عشق و ازدواج و در نهایت حضور در جنگ سوریه، تصویری چندوجهی از زیست مهاجران و مدافعان حرم ارائه میدهد. کتاب حاضر با زبانی نزدیک به زندگی روزمره و با تمرکز بر جزئیات روابط خانوادگی، رفاقتها، شکستها و امیدها، مخاطب را به دل زندگی شخصیتها میبرد. در کنار روایت رضا، بخشهایی از زندگی شخصیتهایی با سرگذشتهای متفاوت ازجمله یک جوان تونسی که به داعش میپیوندد هم روایت میشود. گفته شده است که این چندصدایی، فضای کتاب را گستردهتر و پیچیدهتر کرده است. کتاب حاضر به قلم «بتول پادام» در سالهای پس از بحران سوریه و اوجگیری حضور نیروهای فاطمیون نوشته شده و بازتابدهندهٔ دغدغههای اجتماعی و سیاسی این دوره است.
خلاصه داستان ذبیح
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند!
داستان «ذبیح» با زندگی شهید «رضا اسماعیلی»، وقتی نوجوان و ساکن مشهد است، آغاز میشود؛ پسری افغانستانی که در خانوادهای مهاجر و بیپدر بزرگ میشود و بار مسئولیت زندگی را زودتر از سنش به دوش میکشد. رضا عاشق ورزش و موتورسواری است و در کنار مادرش «شهربانو» و خواهرش «زهرا» روزگار میگذراند. روایت کتاب، زندگی رضا را از نوجوانی تا جوانی دنبال میکند؛ از تلاش برای هویتیابی، عشق نافرجام به دختری به نام «سمیره»، کارگری، ازدواج با «مریم» و تلاش برای ساختن خانه و زندگی مستقل. در این میان، رضا با مشکلات هویتی، فقر، تبعیض و فشارهای اجتماعی روبهرو است. روایت با ورود شخصیتهایی همچون «فاهم» (جوان تونسی که جذب داعش میشود) و «نظیر» (قاتل پدر رضا) ابعاد تازهای مییابد و داستان رضا را در بستری جهانیتر قرار میدهد. رضا پس از تجربهٔ شکستها و تلخیها با الهام از سفر اربعین و شهادت دوستانش، تصمیم میگیرد به سوریه برود و به گروه «مدافعان حرم» بپیوندد. کتاب حاضر مسیر رضا را تا شهادت و تأثیر این اتفاق بر خانوادهاش بهویژه مادر و همسرش، دنبال میکند. در کنار روایت رضا، سرگذشت فاهم و نظیر نیز پیش میرود و در نهایت، سرنوشت این شخصیتها در میدان جنگ سوریه به هم گره میخورد. کتاب با مرگ رضا و تولد فرزندش به پایان میرسد و تصویری از تداوم زندگی و امید در دل فقدان ارائه میدهد.
چرا باید کتاب ذبیح را خواند؟
این کتاب با روایت چندلایه و شخصیتپردازی دقیق، تصویری ملموس از زندگی مهاجران افغانستانی در ایران و تجربههای زیستهٔ آنان ارائه میدهد. داستان «ذبیح» علاوهبر پرداختن به مسائل هویتی، فقر، عشق و خانواده، به موضوعات کلانی چون جنگ، افراطگرایی و معنای شهادت میپردازد و با کنار هم قراردادن سرگذشت شخصیتهایی از جبهههای مختلف، امکان مقایسه و تأمل دربارهٔ انتخابها و سرنوشت انسانها را فراهم میکند. خواندن این کتاب فرصتی است برای درک عمیقتر از زیست مهاجران، پیچیدگیهای هویت و تأثیر جنگ بر زندگی فردی و جمعی.
خواندن کتاب ذبیح را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای اجتماعی، روایتهای واقعگرایانه دربارهٔ مهاجرت، هویت و جنگ و کسانی که دغدغهٔ شناخت زندگی مهاجران افغانستانی در ایران یا گروه «مدافعان حرم» را دارند، مناسب است. این داستان برای مخاطبانی که بهدنبال داستانهایی با محوریت خانواده، فقر، عشق و انتخابهای دشوار هستند، پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب ذبیح
«۲۰. مریم
ایران، مشهد، مهرآباد، خیابان عبادت.
همانطور که گرد وسایل را با متقال سفید میگرفتی، چیزی زیر لب تکرار کردی و لبخند زدی. هر سو که رفتی، شهربانو با نگاهش دنبالت کرد. به او خندیدی. در چشمهایش نگرانی را خواندی که از خود میپرسد: «مریم خُل شده یا عاشق!» نشستی روبهرویش. گفتی: «ابوسهنقطه!»
- ابوسهنقطه، معلوم نیست این ابوسهنقطهٔ ما قراره کی بیاد و ما رو از نگرانی دربیاره!
خندید. ذوق کرد؛ مثل شادی مادربزرگی برای نوهٔ در راهش، مثل مادری که منتظر بود و به هر علامتی از انتظار شاد میشد تا یادش بیاید عشقی درون سینهاش او را وادار به تکاپو و شمارش روزها میکند. شعف را میتوانستی در صورت سبزه و چشمهای ریز و بینی کشیدهاش ببینی؛ حتی در حرکت دستش که بالاوپایین رفت. رضا هفتهٔ پیش زنگ زده بود. با هم حرف زدید. گفته بود آنجا عربها رسم دارند اسم هرکس را با لقب ابو و با پسوند پسرش میخوانند و صدا میزنند «ابوسعید»، «ابومحمد»؛ مثل همین ایران که بعضی را بهجای نام خودشان یا فامیل میگویند «بابای محمد»، «بابای سعید». رفقای رضا نیز از وقتی فهمیدهاند که بچهاش در راه است، اسمش را «ابوسهنقطه» گذاشتهاند. این اسم موقتی بود تا نوزادشان بیاید و معلوم شود چه جنسی است و چه اسمی خواهد داشت. همان دم که رضا اسمش را گفت خندیدی؛ ابوسهنقطه. حالا هم از یادآوریاش لبخند میزنی. نمیدانی چه چیز جذابی در آن است. شاید یادآوری همان لحن پُر از خنده تو را سر ذوق میآورد. به رضا گفتی بیاید. گفتی دلت تنگ است. یادآوری کردی که قولش یادش نرود. گفتی وقتی که آمد باید بماند تا تولد نوزادشان. آخر مگر چند شکم زاییده بودی؟ مگر خود رضا چند بار پدر شده بود؟ در اصل مزهٔ خیلی چیزها به همین اولینهاست. در ذهنت بچه زیاد ردیف کرده بودی. رضا هم گفته بود کلی بچه میخواهد. گفته بود هرچه خودش با زهرا تنهایی کشیدند، بس است. دوست نداشت بچهاش در تنهایی بزرگ شود. چهار تا شاید هم پنج تا بچه میخواست. رضا نقشه داشت برای پسرهایش وقتی که بزرگ شوند موتور بخرد و مثل هر جمعه آنها را با خودش ببرد وکیلآباد و تماشای پیست موتورسواری تا با هم حظش را ببرند.»
حجم
۱۰۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۰۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه