دانلود و خرید کتاب من یادم میاد... بابک محمدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب من یادم میاد...

کتاب من یادم میاد...

نویسنده:بابک محمدی
انتشارات:سنجاق
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من یادم میاد...

کتاب من یادم میاد... نوشتهٔ بابک محمدی است. نشر سنجاق این کتاب را به‌صورت الکترونیک منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار گرفته، یک مجموعه داستان کوتاه است. این داستان‌ها شما را با شخصیت‌های گوناگون ایرانی در قالب داستان‌های کوتاه آشنا و همراه می‌کند. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را می‌توانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.

درباره کتاب من یادم میاد... اثر بابک محمدی

کتاب «من یادم میاد...» که در ایران در سال ۱۴۰۳ منتشر شده، چند داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را ارائه کرده است. نخستین داستان «نامه‌های مادری برای پسرش که پسرش نبود» نام دارد و سپس «عروس جنگل» در دو بخش، «قصه‌های مدرسه» (حاوی ۱۸ داستان کوتاه) و نهایتاً «هفت داستان کوتاه» در این مجموعه گنجانده شده است. عنوان برخی از این داستان‌ها عبارت است از «مردی که تمام شد»، «خانم دی‌مَجو»، «مادربزرگ و خروسش»، «روز نهال‌کاری» و «خوردن مشق توسط الاغ». داستان‌های مجموعهٔ «قصه‌های مدرسه» مربوط می‌شود به حدود ۴۰ سال پیش و محل وقوع آن‌ها شهرستان تنکابن در کنار دریای خزر است.

خلاصه داستان من یادم میاد...

خلاصهٔ دو عدد از داستان‌های یکی از مجموعه‌های این کتاب را که «عروس جنگل» نام دارد، بخوانید.

یک: آرزوی راوی در کودکی این بود که شبی در یک قنادی زندانی شود. او در دهی فقیر با خانواده‌ای زحمتکش زندگی می‌کرد. پدرش پینه‌دوز و مادرش کارگر شالی‌زار بود. در دهشان مثل هر ده دیگری اربابی، دیوانه‌ای، رودخانه‌ای و مشکلات فراوانی وجود داشت. «سیروس خان»، نوهٔ ارباب و هم‌سن راوی بود اما با مردم عادی رابطه‌ای نداشت. زندگی سختی داشتند؛ برادرش «حبیب» در مسگری کار می‌کرد. در یکی از روزهای شنبه‌بازار، راوی متوجه شد پدرش زیر درخت انجیر بی‌صدا نشسته و مرده است. این حادثه باعث اندوهی بزرگ برای خانواده می‌شود. پس از مرگ پدر، مادر پیر و فرسوده با چهار فرزند تنها می‌ماند. در شب اول بی‌پدری، خانه غمگین و ساکت بوده است؛ تا اینکه پیرزنی همسایه با کاسه‌ای آش می‌آید و به راوی می‌گوید که حالا دیگر بزرگ شده و وقتش است به خانهٔ بخت برود.

دو: دختر نوجوانی در یک آبادی زندگی می‌کند. رودخانهٔ محل زندگیشان مرکز فعالیت‌های روزمرهٔ مردم است. او به‌تازگی وارد نوجوانی شده و پیرزنی در روستا دربارهٔ ازدواج او با مادرش صحبت می‌کند. مادر دختر با سختی پول جمع می‌کند تا جهیزیهٔ مختصری برای دخترش تهیه کند. برادرش «حبیب» که نقش مرد خانه را بر عهده گرفته، به فکر کار در شهرهای دورتر است. دختر به‌زودی متوجه می‌شود که قرار است به همسری «کریم»، پسری که او نمی‌شناسد درآید. جهیزیه‌اش شامل پارچه، سماور، گالش و مقداری وسایل سادهٔ دیگر است. روزی پیرمردی چاروادار هدیه‌هایی برای خانواده می‌آورد و می‌گوید سه روز دیگر برای بردن دختر می‌آید. دختر کم‌کم با واقعیت ازدواجش روبه‌رو می‌شود. در روز مقرر، دختر با قاطر و همراه چاروادارها به خانهٔ شوهرش در دل جنگل منتقل می‌شود. در طول راه احساس ترس، سردرگمی، خستگی و دلتنگی می‌کند. هنگام جداشدن از خانواده‌اش ناراحت است، اما اطاعت‌پذیر. در پایان به قهوه‌خانه‌ای در دل جنگل می‌رسد که محل زندگی همسر آینده‌اش است. دخترک آنجا تنها رها می‌شود تا همسرش برسد؛ درحالی‌که هنوز بین کودک‌بودن و زن‌شدن سرگردان است.

چرا باید کتاب من یادم میاد... را بخوانیم؟

مطالعهٔ این اثر شما را با شخصیت‌های گوناگون ایرانی در قالب داستان‌های کوتاه آشنا و همراه می‌کند.

کتاب من یادم میاد... را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره بابک محمدی

بابک محمدی نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر بوده است. او جزو نویسندگان معاصر آلمانی است. آخرین رمانش به نام «داستان من» («عروس جنگل») در انتشارات BELITZ (۱۹۹۳) در آلمان منتشر و به قلم خود نویسنده به پارسی ترجمه شده است. مجموعه داستان «من یادم میاد...» اثر او است.

بخشی از کتاب من یادم میاد...

«۴. سگ عمو

من شش ساله بودم و عمو من سی و پنج ساله، ما یار شکاری هم بودیم. مخصوصا شکار مرغابی. چون برای شکار قرقاول من خیلی کوچک بودم و بین تیغ‌های جنگل گیر می‌کردم، ولی کنار دریا همیشه عمو را همراهی می‌کردم. همراه ما سگ شکاری او اِستی هم بود. پیش از شلیک من و استی کاملاً ساکت کنار هم می‌ایستادیم، ولی بعد از شلیک کار ما شروع می‌شد. مرغابی‌ها را جمع می‌کردیم. البته مرغابی‌هایی را که در دریا می‌افتادند را اِستی می‌آورد و آن‌هایی را که کنار دریا جان می‌دادند، من جمع‌آوری می‌کردم. عمو سر آنها را با کارد جدا می‌کرد و من آنها را در کنار یکدیگر می‌چیدم. پای بعضی از آنها یا سرشان را برای تشویق با اِستی می‌دادیم. اِستی توانایی آن را داشت که از بین موجهای دریا عبور کند و از اعماق دریا مرغابی‌ها را جمع‌آوری کند. بعضی از وقتها اِستی در امواج دریا برای چند دقیقه‌ای کاملاً ناپدید می‌شد و در من این دلهره را می‌انداخت که غرق شده است، ولی دوباره از یک نقطه دیگر سر به بالا می‌آورد. اِستی تا مرغابی‌ها را جمع نمی‌کرد، هیچوقت برنمی‌گشت. عمو خیلی اِستی را دوست داشت، ولی بعداً فهمیدیم اِستی به هر دوی ما عشق می‌ورزید و عشق خود را هم ثابت کرد.

یکی از روزها من، عمو و اِستی، بدون تفنگ، در کنار دریا قدم می‌زدیم. دریا بسیار طوفانی بود. عمو تکه چوبی را به داخل دریا انداخت. اِستی بلافاصله در آب پرید و چوب را برای عمو آورد. چند خانواده که در آنجا قدم می‌زدند، شروع کردند برای اِستی دست زدن و هورا کشیدن. عمو خیلی خوشحال شد. برای نشان دادن توانایی اِستی، چوب را دوباره به دریا انداخت. اِستی بلافاصله و بدون هیچ ترسی سوار موج‌ها شد و پس از مدتی چوب را دوباره به ساحل آورد و زیر پای عمو گذاشت. تماشاچیان از دیدن این صحنه به وجد آمده بودند. عمو برای آن‌ها توضیح داد که این سگ فقط از روی عشق به او به دریا می‌زند و از هیچ چیزی نمی‌ترسد.

برای اثبات حرفش با تمام قدرت چوب را به داخل دریا پرتاب کرد. اِستی با چنان شیرجه‌ای به داخل امواج خروشان دریا رفت که مدت‌ها از چشم‌ها پنهان شد، ولی ناگهان از یک نقطه دریا سر به بالا آورد و همه شروع کردند به دست زدن، ولی دوباره باز از دیده پنهان شد. چندین بار این اتفاق تکرار شد. ولی دیگر هیچوقت کسی اِستی را ندید. عمو پس از چند ساعت انتظار نگاهی به من کرد و گفت: من فکر می‌کنم اینبار چوب را کمی دور انداختم.

سالها از این ماجرا گذشت. عمو پیر شده بود و من هم دیگر حال و حوصلهٔ شکار را نداشتم. پس از سال‌ها روزی عموی خود را دیدم. از من سراغ نامزدم را گرفت. بدون آنکه منتظر جواب من باشد شروع کرد به تعریف از او که که چقدر دختر خوبی بود، چقدر باسواد و زیبا بود، چقدر تو را دوست داشت و به خاطر تو حاضر بود خود را به آب و آتش بزند. حالا کجاست؟

گفتم درست است عمو، حق با شماست، ولی من هم چوب را خیلی دور انداختم. عمو به فکر فرو رفت، لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: متأسفم. بیچاره اِستی.

(تقدیم به اِستی و سوزانه)»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۱ صفحه

حجم

۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۱ صفحه

قیمت:
۷۹,۰۰۰
تومان