
کتاب یک قاشق برنج
معرفی کتاب یک قاشق برنج
کتابیک قاشق برنج نوشتهٔ حسین یارمرادی است. نشر عطران این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب یک قاشق برنج
داستانهای ایرانی بخش مهمی از میراث فرهنگی و ادبیات این سرزمین را تشکیل میدهند و همواره جایگاه ویژهای در میان فرهنگها و تمدنهای جهان دارند. این داستانها که معمولاً با پیوندهای عمیق به تاریخ، باورهای دینی و فرهنگهای مختلف شکل گرفتهاند، بهخوبی قابلیت تأمل و تحلیل دارند. از شاهنامه فردوسی گرفته تا آثار معاصرتر مانند داستانهای صادق هدایت و بزرگ علوی، هر کدام از این داستانها روایتگر بخشی از زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران هستند. در داستانهای ایرانی، معمولاً ویژگیهایی چون حکمتورزی، توجه به انسان و اجتماع، تمایلات فلسفی و اخلاقی وجود دارد که آنها را از سایر ادبیاتها متمایز میکند. بهعنوان مثال، در داستانهای کهن، مانند مثنوی معنوی مولانا یا گلستان سعدی، میتوان ردپای مسائل انسانی نظیر عشق، دوستی، بخشش، حکمت، و جستوجوی حقیقت را یافت. این موضوعات همواره در داستانها به شکلی پیچیده و در عین حال ساده به تصویر کشیده میشوند. علاوه بر این، در داستانهای معاصر ایران، چالشهای اجتماعی و سیاسی و نابرابریهای اقتصادی غالباً بهعنوان موضوعاتی کلیدی مطرح میشود. بهویژه در آثار نویسندگانی چون صادق هدایت در بوف کور یا جلال آلاحمد در غربزدگی، میتوان نقدهایی تند و صریح از وضعیت اجتماعی ایران را مشاهده کرد. این آثار بهطور کلی نهتنها نمایانگر تحولات فرهنگی و اجتماعی ایران هستند، بلکه آنها بهعنوان ابزاری برای اندیشیدن به وضعیت انسان و جامعه در دورههای مختلف تاریخ عمل میکنند.
خواندن کتاب یک قاشق برنج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک قاشق برنج
«صبح سردی بود. باران میبارید و بدجور زمین را گِلی کرده بود. زیپ کاپشنم خراب بود و بالا نمیرفت. سوز سردی به پیراهن نَمدارم میزد که داشت شکمم را سوراخ میکرد. قبرستان را تازه دیوارکشی کرده بودند. من و پدرم دو روز کارگری آنجا را کردیم، پول هم نگرفتیم. پدرم میگفت: «آدم که برای دیوار خانه¬ی خودش پول نمیگیره، ثوابه». اولین باری بود میدیدم پدرم سر گرفتن مزدش دادوبیداد راه نمیانداخت. من هم خوشحال بودم. فکرکنم تنها باری بود که دوستش داشتم. ولی همان شب حرفش را عوض کرد. مادرم وقتی هرچه گشت، چیزی برای خوردن در خانه پیدا نکرد با وسایل آشپزخانه سر و صدایی راه انداخت که کَر شدیم. غر نمی زد ولی. عادتش بود. پدرم با حرص گفت: «پدرسگها اینهمه دیوار کشی کردیم، آخرسرم یک ریال کف دست ما نزاشتن». بعد دستانش را بالا برد و با عصبانیت فریاد کشید: «خدایا شکر که همهی خانهها آبادن. بیکاری ما به جهنم». طعنه می زد. صدایش که بالا میرفت مادرم ساکت میشد. کار ساختمان در این فصل تعطیل بود و ما خانه-نشین بودیم.
پدر خارج از جمعیت به دیوار قبرستان تکیه داده بود. سرش پایین بود و طوری که انگار خشکش زده باشد ایستاده بود و تکان نمیخورد. جیبهای کُتش دهان باز کرده بودند. من چشم از او برداشتم. اگر کمی خیره به جیبهایش میشدم خندهام میگرفت. یاد کلهی آقای گرجی میافتادم. چه خوب که ترک تحصیل کردم. آن زمان مدرسه میرفتم سرِکلاس آقای گرجی به زور خندهام را نگه میداشتم. مادرم میگفت: «گرجی گَر شده». آقای گرجی روی کلهاش یک گودیِ سفیدِ تاسی داشت و دنباله¬ی گودی هم موهای خاکستری رنگِ بدفرمی درآمده بود، مثل یک قاشق برنج.»
حجم
۴۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۶۷ صفحه
حجم
۴۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۶۷ صفحه