کتاب دامنی از جنس آب زهرا زواریان + دانلود نمونه رایگان

تا ۷۰٪ تخفیف رؤیایی در کمپین تابستانی طاقچه! 🧙🏼🌌

تصویر جلد کتاب دامنی از جنس آب

کتاب دامنی از جنس آب

معرفی کتاب دامنی از جنس آب

کتاب دامنی از جنس آب نوشتهٔ زهرا زواریان است. انتشارات علمی و فرهنگی این داستان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب دامنی از جنس آب

کتاب دامنی از جنس آب برابر با یک داستان معاصر و ایرانی است که گفته شده از قصه‌های قرآن و دربارهٔ حضرت هود (ع) و برای گروه سنی «ج» نوشته شده است. داستان چیست؟ شهر «عاد» یکی از زیباترین شهرهای دنیا بود و خانه‌های محکم، مزرعه‌های زیبا و آب‌وهوای خوبی داشت. پیامبر خدا، «هود» در این شهر زندگی می‌کرد. مردم شهر به وجود خداوند ایمان نداشتند و خود را دلیل وجود زندگی خوبشان می‌دانستند. هود به هدایت آن‌ها پرداخت، اما عدهٔ کمی به او ایمان آوردند و کسانی که ایمان نیاوردند به عذاب الهی دچار شدند.

خواندن کتاب دامنی از جنس آب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دامنی از جنس آب

«اندیشید: «عشق می‌تواند جانشین همهٔ نداشتن‌ها بشود.»

رو به ابراهیم کرد و گفت: «به کجا می‌رویم؟»

ابراهیم، سر در لاک، غرق در سکوت صحرا، به دوردست افق نگاه می‌کرد. دست‌ها را حایل صورت کرده و دستار را روی پیشانی انداخته بود.

صحرا داغ بود و شن‌های سوزان حرکت شترها را کندتر می‌کرد. گاه نسیم گرمی می‌وزید و گونه‌های آفتاب‌سوخته را خنک می‌کرد.

هاجر با دهانی خشک و لب‌هایی که از شدت عطش قاچ خورده بود به‌سختی دهان گشود: «مرا دیگر طاقتی نمانده... اسماعیل در شرف مرگ است... تشنه است.»

ابراهیم نگاه از صحرا برگرفت و به هاجر نگریست. گفت: «شیرش بده!»

چگونه ابراهیم؟ شیر در پستانم مثل آب جوشیده می‌ماند!

ابراهیم از شتر پیاده شد. مشک آب را برداشت. نزدیک شتر هاجر ایستاد.

گفت: «بنوش و خودت را خنک کن.»

به اسماعیل که در زیر سایبانی، روی شتر، آرام خفته بود نگاه کرد.

گفت: «تا بیدار نشده، می‌توانی خودت را خنک کنی.»

هاجر گفت: «آب کم است! ممکن است تشنه بمانیم.»

ابراهیم گفت: «نگران نباش! خدا بزرگ است.»

مشک آب را به هاجر داد. هاجر آب را سر کشید. پیراهنش را کمی خیس کرد. رو به ابراهیم گفت: «در این اطراف خبر از آبادانی نیست! تا چشم کار می‌کند صحراست و صحرا... گرم و سوزان است.»

ابراهیم جوابی نداد. به‌خوبی می‌دانست در آن اطراف نشانی از حیات و سبزینگی نیست.

هاجر گفت: «نمی‌شد در شهر خانه‌ای برای ما تهیه می‌کردی؟»

ابراهیم گفت: «ساره اجازه نمی‌داد. می‌خواست تو را برای همیشه از خانه بیرون کنم.»

هاجر وحشت‌زده گفت: «یعنی اسماعیل را از من بگیری!»

ابراهیم گفت: «نمی‌توانست تحمل کند!»

هاجر گفت:‌ «ساره خودخواه بود! او نتوانست به پیمان خویش وفادار بماند. مگر به تو قول نداده بود؟»

ابراهیم سر تکان داد و زیر لب گفت: «قول داده بود، اما...»

هاجر روسری را دور گردنش بست. خیس شده بود. حس مطبوعی از خنکی را در تنش می‌ریخت. گلایه‌آمیز گفت: «می‌خواست برایت فرزند بیاورم، بعد مرا از فرزندم جدا کند!... آه... نه! چه بی‌رحم!»

چشم‌هایش از ترس دودو می‌زد. هراسان گفت: «می‌خواهی با من و این طفل چه کنی؟»

ابراهیم روی زین شتر خودش را جابه‌جا کرد. آهسته گفت: «نمی‌دانم! منتظر دستور خداوند هستم!»

هاجر پرسید: «خداوند به تو چه گفت؟»

ابراهیم به دوردست صحرا خیره شد. آرام و مهربان گفت: «خداوند از من خواست تو و اسماعیل را بر شتر بنشانم و به این سو بیایم. نمی‌دانم تا کجا باید پیش بروم!»

به اطراف نگاه کرد: «در اینجا نشانی از زندگی و حیات نیست!»

هاجر خسته و فرسوده گفت: «تو که با ما می‌مانی؟»‌

ابراهیم مکث کرد و اندوهگین گفت: «به ساره قول داده‌ام از شتر پیاده نشوم.»

هاجر افسار شتر را کشید و برافروخته فریاد زد: «چه گفتی؟»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۷۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان