کتاب دامنی از جنس آب
معرفی کتاب دامنی از جنس آب
کتاب دامنی از جنس آب نوشتهٔ زهرا زواریان است. انتشارات علمی و فرهنگی این داستان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دامنی از جنس آب
کتاب دامنی از جنس آب برابر با یک داستان معاصر و ایرانی است که گفته شده از قصههای قرآن و دربارهٔ حضرت هود (ع) و برای گروه سنی «ج» نوشته شده است. داستان چیست؟ شهر «عاد» یکی از زیباترین شهرهای دنیا بود و خانههای محکم، مزرعههای زیبا و آبوهوای خوبی داشت. پیامبر خدا، «هود» در این شهر زندگی میکرد. مردم شهر به وجود خداوند ایمان نداشتند و خود را دلیل وجود زندگی خوبشان میدانستند. هود به هدایت آنها پرداخت، اما عدهٔ کمی به او ایمان آوردند و کسانی که ایمان نیاوردند به عذاب الهی دچار شدند.
خواندن کتاب دامنی از جنس آب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دامنی از جنس آب
«اندیشید: «عشق میتواند جانشین همهٔ نداشتنها بشود.»
رو به ابراهیم کرد و گفت: «به کجا میرویم؟»
ابراهیم، سر در لاک، غرق در سکوت صحرا، به دوردست افق نگاه میکرد. دستها را حایل صورت کرده و دستار را روی پیشانی انداخته بود.
صحرا داغ بود و شنهای سوزان حرکت شترها را کندتر میکرد. گاه نسیم گرمی میوزید و گونههای آفتابسوخته را خنک میکرد.
هاجر با دهانی خشک و لبهایی که از شدت عطش قاچ خورده بود بهسختی دهان گشود: «مرا دیگر طاقتی نمانده... اسماعیل در شرف مرگ است... تشنه است.»
ابراهیم نگاه از صحرا برگرفت و به هاجر نگریست. گفت: «شیرش بده!»
چگونه ابراهیم؟ شیر در پستانم مثل آب جوشیده میماند!
ابراهیم از شتر پیاده شد. مشک آب را برداشت. نزدیک شتر هاجر ایستاد.
گفت: «بنوش و خودت را خنک کن.»
به اسماعیل که در زیر سایبانی، روی شتر، آرام خفته بود نگاه کرد.
گفت: «تا بیدار نشده، میتوانی خودت را خنک کنی.»
هاجر گفت: «آب کم است! ممکن است تشنه بمانیم.»
ابراهیم گفت: «نگران نباش! خدا بزرگ است.»
مشک آب را به هاجر داد. هاجر آب را سر کشید. پیراهنش را کمی خیس کرد. رو به ابراهیم گفت: «در این اطراف خبر از آبادانی نیست! تا چشم کار میکند صحراست و صحرا... گرم و سوزان است.»
ابراهیم جوابی نداد. بهخوبی میدانست در آن اطراف نشانی از حیات و سبزینگی نیست.
هاجر گفت: «نمیشد در شهر خانهای برای ما تهیه میکردی؟»
ابراهیم گفت: «ساره اجازه نمیداد. میخواست تو را برای همیشه از خانه بیرون کنم.»
هاجر وحشتزده گفت: «یعنی اسماعیل را از من بگیری!»
ابراهیم گفت: «نمیتوانست تحمل کند!»
هاجر گفت: «ساره خودخواه بود! او نتوانست به پیمان خویش وفادار بماند. مگر به تو قول نداده بود؟»
ابراهیم سر تکان داد و زیر لب گفت: «قول داده بود، اما...»
هاجر روسری را دور گردنش بست. خیس شده بود. حس مطبوعی از خنکی را در تنش میریخت. گلایهآمیز گفت: «میخواست برایت فرزند بیاورم، بعد مرا از فرزندم جدا کند!... آه... نه! چه بیرحم!»
چشمهایش از ترس دودو میزد. هراسان گفت: «میخواهی با من و این طفل چه کنی؟»
ابراهیم روی زین شتر خودش را جابهجا کرد. آهسته گفت: «نمیدانم! منتظر دستور خداوند هستم!»
هاجر پرسید: «خداوند به تو چه گفت؟»
ابراهیم به دوردست صحرا خیره شد. آرام و مهربان گفت: «خداوند از من خواست تو و اسماعیل را بر شتر بنشانم و به این سو بیایم. نمیدانم تا کجا باید پیش بروم!»
به اطراف نگاه کرد: «در اینجا نشانی از زندگی و حیات نیست!»
هاجر خسته و فرسوده گفت: «تو که با ما میمانی؟»
ابراهیم مکث کرد و اندوهگین گفت: «به ساره قول دادهام از شتر پیاده نشوم.»
هاجر افسار شتر را کشید و برافروخته فریاد زد: «چه گفتی؟»»
حجم
۷۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه
حجم
۷۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه