دانلود و خرید کتاب دامنی از جنس آب زهرا زواریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب دامنی از جنس آب

کتاب دامنی از جنس آب

معرفی کتاب دامنی از جنس آب

کتاب دامنی از جنس آب نوشتهٔ زهرا زواریان است. انتشارات علمی و فرهنگی این داستان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب دامنی از جنس آب

کتاب دامنی از جنس آب برابر با یک داستان معاصر و ایرانی است که گفته شده از قصه‌های قرآن و دربارهٔ حضرت هود (ع) و برای گروه سنی «ج» نوشته شده است. داستان چیست؟ شهر «عاد» یکی از زیباترین شهرهای دنیا بود و خانه‌های محکم، مزرعه‌های زیبا و آب‌وهوای خوبی داشت. پیامبر خدا، «هود» در این شهر زندگی می‌کرد. مردم شهر به وجود خداوند ایمان نداشتند و خود را دلیل وجود زندگی خوبشان می‌دانستند. هود به هدایت آن‌ها پرداخت، اما عدهٔ کمی به او ایمان آوردند و کسانی که ایمان نیاوردند به عذاب الهی دچار شدند.

خواندن کتاب دامنی از جنس آب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دامنی از جنس آب

«اندیشید: «عشق می‌تواند جانشین همهٔ نداشتن‌ها بشود.»

رو به ابراهیم کرد و گفت: «به کجا می‌رویم؟»

ابراهیم، سر در لاک، غرق در سکوت صحرا، به دوردست افق نگاه می‌کرد. دست‌ها را حایل صورت کرده و دستار را روی پیشانی انداخته بود.

صحرا داغ بود و شن‌های سوزان حرکت شترها را کندتر می‌کرد. گاه نسیم گرمی می‌وزید و گونه‌های آفتاب‌سوخته را خنک می‌کرد.

هاجر با دهانی خشک و لب‌هایی که از شدت عطش قاچ خورده بود به‌سختی دهان گشود: «مرا دیگر طاقتی نمانده... اسماعیل در شرف مرگ است... تشنه است.»

ابراهیم نگاه از صحرا برگرفت و به هاجر نگریست. گفت: «شیرش بده!»

چگونه ابراهیم؟ شیر در پستانم مثل آب جوشیده می‌ماند!

ابراهیم از شتر پیاده شد. مشک آب را برداشت. نزدیک شتر هاجر ایستاد.

گفت: «بنوش و خودت را خنک کن.»

به اسماعیل که در زیر سایبانی، روی شتر، آرام خفته بود نگاه کرد.

گفت: «تا بیدار نشده، می‌توانی خودت را خنک کنی.»

هاجر گفت: «آب کم است! ممکن است تشنه بمانیم.»

ابراهیم گفت: «نگران نباش! خدا بزرگ است.»

مشک آب را به هاجر داد. هاجر آب را سر کشید. پیراهنش را کمی خیس کرد. رو به ابراهیم گفت: «در این اطراف خبر از آبادانی نیست! تا چشم کار می‌کند صحراست و صحرا... گرم و سوزان است.»

ابراهیم جوابی نداد. به‌خوبی می‌دانست در آن اطراف نشانی از حیات و سبزینگی نیست.

هاجر گفت: «نمی‌شد در شهر خانه‌ای برای ما تهیه می‌کردی؟»

ابراهیم گفت: «ساره اجازه نمی‌داد. می‌خواست تو را برای همیشه از خانه بیرون کنم.»

هاجر وحشت‌زده گفت: «یعنی اسماعیل را از من بگیری!»

ابراهیم گفت: «نمی‌توانست تحمل کند!»

هاجر گفت:‌ «ساره خودخواه بود! او نتوانست به پیمان خویش وفادار بماند. مگر به تو قول نداده بود؟»

ابراهیم سر تکان داد و زیر لب گفت: «قول داده بود، اما...»

هاجر روسری را دور گردنش بست. خیس شده بود. حس مطبوعی از خنکی را در تنش می‌ریخت. گلایه‌آمیز گفت: «می‌خواست برایت فرزند بیاورم، بعد مرا از فرزندم جدا کند!... آه... نه! چه بی‌رحم!»

چشم‌هایش از ترس دودو می‌زد. هراسان گفت: «می‌خواهی با من و این طفل چه کنی؟»

ابراهیم روی زین شتر خودش را جابه‌جا کرد. آهسته گفت: «نمی‌دانم! منتظر دستور خداوند هستم!»

هاجر پرسید: «خداوند به تو چه گفت؟»

ابراهیم به دوردست صحرا خیره شد. آرام و مهربان گفت: «خداوند از من خواست تو و اسماعیل را بر شتر بنشانم و به این سو بیایم. نمی‌دانم تا کجا باید پیش بروم!»

به اطراف نگاه کرد: «در اینجا نشانی از زندگی و حیات نیست!»

هاجر خسته و فرسوده گفت: «تو که با ما می‌مانی؟»‌

ابراهیم مکث کرد و اندوهگین گفت: «به ساره قول داده‌ام از شتر پیاده نشوم.»

هاجر افسار شتر را کشید و برافروخته فریاد زد: «چه گفتی؟»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۷۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
۸,۱۰۰
۷۰%
تومان