دانلود و خرید کتاب بند ناف فاطمه آقامیری
تصویر جلد کتاب بند ناف

کتاب بند ناف

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب بند ناف

کتاب بند ناف نوشتهٔ فاطمه آقامیری است. انتشارات لوگوس این کتاب را منتشر کرده است.

درباره کتاب بند ناف

کتاب بند ناف از چهارده داستان تشکیل شده است که عمدتاً روایت‌هایی ساده هستند از روابط فردی و چالش‌های خانوادگی انسان‌هایی که تلاش دارند در فراز و نشیب زندگی روزمره به دنبال گشایشی باشند، البته در پس همین روابط مسائل اجتماعی نهفته است. نویسنده سعی کرده است بدون تصنع نگاهی که این اشخاص به زندگی دارند را به قلم آورد و آنها را از انسان مفعول و تسلیم صرف رها کند. هر انسانی، چه کودک و چه بالغ، چه زن و چه مرد، با رنج درونی خود هویت می‌یابد و شیوۀ مواجهه با آن است که شخصیتش را شکل می‌دهد. این مجموعه سرگذشت این رنج‌هاست. همچنین «جنین» یکی از برجسته‌ترین مضامینی است که ذهن نویسنده را مشغول داشته و به عناوین مختلف به آن پرداخته است. گویی در پس همۀ دغدغه‌های انسانی رنج خلقت جا خوش کرده است.

خواندن کتاب بند ناف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی یشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بند ناف

«گام‌‌هایم را تند می‌کنم و به هر زوری هست خودم را به اتوبوس می‌‌رسانم و بالا می‌روم. قلبم تندتند می‌زند؛ صدایش را به‌‌وضوح می‌‌شنوم. ردیف اول کنار در یک صندلی خالی هست؛ می‌نشینم، درست مانند یک فاتح. هیچ لذّتی بالاتر از این نیست که در اتوبوس یا مترو یک صندلی خالی نصیبت شود. به جزوه‌‌هایی که تازه از فتوکپی دانشگاه گرفته‌ام نگاه می‌کنم و شروع به مرتب کردنشان می‌کنم. وای، خدایا! صفحات در هم هستند. پشت صفحۀ چهل‌‌وشش، صفحۀ چهل‌‌ونه است، پشت صفحۀ پنجاه‌‌وپنج، صفحۀ شصت! دلم می‌‌خواهد سرم را به میلۀ اتوبوس بکوبم. نشد به این زنیکه کاری بدهی و درست تحویلت بدهد. با قیافه‌ای درهم، جمعشان می‌کنم و لای کلاسور می‌گذارم. اتوبوس ناگهان ترمز می‌کند و صدای زنی که در ردیف دیگر اتوبوس نشسته بلند می‌‌شود «اِ، مواظب باش، میفتی.» صورتم را به سمتش برمی‌‌گردانم. روسری آبی لاجوردی به سر دارد. از نیم‌‌رخ به نظرم می‌‌آید چشم‌‌هایش هم آبی هستند امّا نه آبی لاجوردی. دختربچّۀ سه چهار ساله‌‌ای روبه‌‌روی مادرش بر روی توالت فرنگی پلاستیکی نشسته و با دستش میلۀ اتوبوس را گرفته است. موهایش خرگوشی به دو طرف بسته شده‌‌اند، با دو کش آبی، آبی لاجوردی. هرازچندگاهی سرش را پایین می‌‌برد، به اسب سپید یالش نگاه می‌‌کند و دستی بر بدنش می‌‌کشد. آن‌‌چنان لذت می‌‌برد که به لذت بردنش حسودی‌‌ام می‌‌شود. دلم می‌‌خواهد صورت مادر دختر را بهتر ببینم پس کمی جابه‌‌جا می‌‌شوم. به نظر زیبا می‌‌آید، می‌‌خواهم خودم را جلوتر بکشم که کلاسور از روی پایم سر می‌خورد. بین زمین و هوا می‌‌گیرمش. دختربچه به من و حرکت ناگهانی‌‌ام با تعجّب نگاه می‌‌کند. سه پسربچّۀ نوجوان کنارش ایستاده‌‌اند و با چشم و ابرو دستش می‌‌اندازند و می‌‌خندند. خیره نگاهشان می‌‌کنم. هیچ حسی به آنها ندارم، نه خشم و نه نفرت! پاچۀ شلوارشان خاکی است و به کفش‌‌هایشان گِل خشک چسبیده است. پسر قد بلندتر چیزی در گوش آن دو تا می‌‌گوید و سه‌تایی می‌‌زنند زیر خنده. پیرمردی از دو صندلی جلوتر سر برمی‌‌گرداند و با بی‌‌حوصلگی نگاهی به آنها می‌‌اندازد. دختربچّه زیرچشمی آنها را می‌‌پاید و سرمست از اسب‌سواری، رویش را به سوی پنجره می‌کند. مادرش با یک دست میلۀ جلویش و دست دیگر پشت یقۀ پیراهن دختر را ‌‌گرفته است. انگار انتظار می‌‌کشد که دختر هر لحظه با سر به جلو پرت شود. یک آن تصمیم می‌‌گیرم برگه‌‌ها را از لای کلاسور دربیاورم و نگاهی به آنها بیندازم. می‌‌دانم تا پس‌‌فردا وقت نمی‌‌کنم تمام آنها را برای امتحان بخوانم ولی فکرم فقط در حد یک تصمیم باقی می‌‌ماند. راننده این بار محکم‌‌تر از قبل پایش را روی ترمز می‌گذارد و زن‌‌ها ناخواسته جیغ کوتاهی می‌کشند. مردها هم غرغری می‌‌کنند. زن چشم آبی با یک دست محکم پشت یقۀ دختر را چسبیده و دست دیگرش را از روی میله برداشته و بازوی پیرزن کنارش را گرفته است. پیرزن هنوز در حال تلوتلو خوردن است. دلم می‌خواهد بدانم چشم‌های پیرزن هم آبی است یا نه؟ امّا سرش پایین است نمی‌توانم چشم‌هایش را ببینم. در حال خودش است، گویی دارد مراقبه می‌کند، شاید هم خواب باشد. موهای سفیدش پیشانی‌اش را پوشانده است. حسی بی‌دلیل به من می‌گوید که چشم‌هایش باید آبی باشد. زن محکم به پشت دختربچّه می‌‌زند «بیا پایین ببینم، چند بار بگم، این دفعه میفتی، نمیدونم کدومتونو نگه دارم.» دختربچّه موهای خرگوشی‌‌اش را تکان می‌دهد و می‌‌گوید «بیام پایین کجا بشینم؟» مادرش می‌‌گوید «بیا اینجا بین من و عزیز بشین. مگه این صندلیه روش نشستی؟!» دختربچه‌‌ سرتق‌‌تر از این حرف‌‌هاست؛ می‌گوید «نمیخوام. نمیخوام. تازه از صندلی تو هم قشنگ‌‌تره.» اول به اسب پلاستیکی و بعد به صندلی‌‌ای که خودم روی آن نشسته‌‌ام نگاه می‌‌کنم؛ حق با دختربچه است. این بار تصمیمم را عملی می‌‌کنم و برگه‌‌ها را از لای کلاسور درمی‌‌آورم تا دست‌کم ببینم چند صفحه را اشتباه کپی کرده است. فصل اوّل را مرتب می‌‌کنم. شکر خدا و در کمال ناباوری این فصل بدون اشتباه است. فصل دّوم را روی کلاسور می‌‌گذارم. «انسان موجودی است جبرگرا یا اختیارگرا؟» به تیتر و بعد به بدن خودم که به صندلی تکیه داده است خیره می‌شوم. نفس عمیقی می‌‌کشم و از پنجره به دندان‌‌های مردی که روی بیلبورد تبلیغاتی است نگاه می‌‌کنم. سفید سفید است، مطمئنم دندان‌‌های خودش نیست.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۱۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۹ صفحه

حجم

۸۱۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۹ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
تومان