کتاب آوار کتاب ها
معرفی کتاب آوار کتاب ها
کتاب آوار کتاب ها نوشتهٔ فاطمه مرتضوی نیا است. انتشارات نیستان هنر این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب آوار کتاب ها
کتاب آوار کتاب ها برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که دو راوی دارد. یکی از این راویها از زمان حال و دیگری از گذشته میگوید. فرم این اثر، رفت و برگشتهای خاصی را دنبال کرده و پیوسته برشهای گوناگون یک پازل را کنار هم قرار داده است؛ پازلی از اندوه و سوگواری تمامنشدۀ «مرتضی» میان آواری از کتابهایش. این رمان، روایتی است ترکیبی از عشق آدمها به کتابها و دنیای کتابفروشی، روابط پرچالش خانوادگی، غم از دست دادن عزیزان و ماندن با خاطرههایی که تا همیشه میماند.
خواندن کتاب آوار کتاب ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آوار کتاب ها
«تا نماز صبح خوابم نمیبرد. دنبالِ سرِ نخِ صحبت میگردم، که از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم.
اگر پیشنهادِ صدرا را قبول کنم، زندگیام چطور میشود؟ اگر قبول نکنم، رابطهام با صدرا چطور ادامه پیدا میکند؟
از این پهلو به آن پهلو میچرخم و به جایِ خالیِ محبوبه نگاه میکنم. خودم را جای محبوبه میگذارم، که اگر بود، کدام گزینه را انتخاب میکرد. مطمئن هستم که راضیام میکرد پیشنهادِ صدرا را قبول کنم. محبوبه همیشه دنبالِ این بود که رابطهٔ من و صدرا، قدمی به سمتِ بهتر شدن، نزدیک شود.
به سقف خیره میشوم. به شبِ تولد فکر میکنم. آن نگاهِ پُر از التماسِ لیلا، که میخواست پیشنهاد را قبول کنم؛ و آن نگاهِ پُر از دلهرهٔ صدرا، که دائما چشمانش را از من میدزدید.
آنقدر در جایم تکان میخورم و فکر میکنم، که صدای اذان را که میشنوم، میفهمم تمامِ شب را مشغولِ فکر کردن بودهام.
بعد از نماز، سعی میکنم افکارم را پس بزنم، تا بتوانم چند ساعتی بخوابم.
قرارمان با صدرا بعدازظهر است.
میآید و روبهروی هم مینشینیم.
نمیدانم از کجا شروع کنم. با دستهایم بازی میکنم؛ او هم. میخواهم نه از پیشنهادِ صدرا، که از خیلی قبلتر شروع کنم. در مبل جابهجا میشوم. «صدرا... بهنظرم باید از مرگِ مامانت شروع کنیم...»
چشمانش درشت میشود. قیافهاش میگوید که، انتظارِ هر شروعی را داشت، جز این شروع. «بابا... دربارهٔ چیه مرگِ مامان حرف بزنیم؟»
تکیهام را از پشتیِ مبل برمیدارم. جلوتر میآیم. «من و تو... هیچوقت دربارهٔ مرگِ مامان باهمدیگه حرف نزدیم. ننشستیم و دردمون رو با هم تقسیم نکردیم... میدونم... الان خیلی دیره برای این حرفها... ولی بهتر از اینه که هیچوقت حرف نزنیم.»
سکوتِ صدرا به من جرأت میدهد. «صدرا... مرگِ مامانت برای من خیلی خیلی سخت بود. میدونم که برای تو هم سخت بوده، حتی سختتر از لیلا. حتی میدونم که غمِ از دست دادنش، برای تو هم... مثلِ روزِ اول تازهست. برات کهنه نشده. برات کمرنگ نشده. تو هم، هنوز به مرگش عادت نکردی.»
سکوت میکنم. دستِ صدرا خیلی سریع، گونهاش را پاک میکند.
گلویی صاف میکنم. «برام سنگینه که همه بیتابیِ من رو، یه دلتنگی از سرِ عادت میدونن. که خب طبیعیه دلت برای آدمی که این همه سال باهاش زندگی کردی، تنگ بشه... ولی علاقهٔ من از سرِ عادت نبود... باورش شاید سخت باشه، اون هم برای آدمی مثلِ من، که اینطور بخوام بگم... صدرا من دلم برای انجام دادنِ سادهترین کارها با مامانت تنگ شده. غذا خوردن باهاش، کتاب خوندن، حرم رفتن، تو کتابفروشی چرخیدن...»»
حجم
۹۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
حجم
۹۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه