کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش
معرفی کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش
کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش نوشتهٔ لیلا کمالخانی است. سبزان این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش
کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش رمانی ایرانی نوشتهٔ لیلا کمالخانی است. لیلا کمالخانی در این رمان عاشقانه داستان یک نقاش عاشق را روایت کرده است. راوی این داستان شخصیتی علاقمند به شرکت در کلاسهای نقاشی است. راوی در حال نوشتن نامهای برای یکی از دوستانش است و نامه را با گفتن از مهربانیهای مادربزرگ خود آغاز میکند.او به توصیف خانهٔ مادبزرگ با وسایل قدیمی و خوراکیهای خاطرهانگیز میپردازد و در همین میان رابطهٔ راوی با گذشته مشخص میشود. نویسنده در نگارش داستان لحنی را انتخاب کرده که متناسب با نامهنگاری است و به همین دلیل این کتاب زبانی ساده دارد. راوی در رمان «صوفی عاشق و استاد نقاش» داستان زندگی خود را برای یکی از دوستانش تعریف میکند و در پایان هر نامه از دلتنگی خود نسبت به او میگوید و امیدوار است که روزی دوست خود را ببیند. راوی تصمیم میگیرد برای رهایی از مشکلات خود در کلاس نقاشی ثبتنام کند. رفتن به کلاس نقاشی ماجراهای جدیدی برای او به همراه دارد. چه ماجراهایی؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوفی عاشق و استاد نقاش
«نگاهش کردم. سرش پایین بود. زیر لب زمزمه میکرد. دیگر سکوت کردم. استاد یکدفعه به خودش آمد و به من نگاه کرد. کاغذهایم را از روی میز برداشت و طرحها را وارسی کرد. دستیار بلوند داخل شد و با جمع کردن وسایل، خودش را سرگرم کرد. استاد خواست چیزی بگوید. نگاهی به من کرد و بعد به دستیارش که داشت جامدادیِ جاماندهای را ورانداز میکرد. به او گفت آن را داخل وسایل گمشده بگذارد. زمانی که دختر داشت میرفت، با صدایی نسبتاً بلند گفت: «درم ببندین.» به سمت دستیار برگشتم. داشت به من نگاه میکرد. انگار من گفته باشم در را ببندد. بعد هم همچون کسی که حقی ازش به زور گرفته شده باشد، نگاه معصومانهای به استاد کرد و در را بست.
استاد بهزاد دستی به پیشانیاش کشید و طرحها را دوباره نگاه کرد. کمکم داشت حوصلهام سر میرفت. روی صندلی تکانی خوردم. نگاهم کرد و لبخند زد. بعد از ورودم اولین لبخندش بود. دوباره سرش را پایین انداخت. کمی دلآسوده شدم. توی ذهنم دنبال کارهای آن روزم میگشتم. میخواستم ببینم در حق کسی خوبی کردهام یا نه. خیلی که توی ذهنم کندوکاو کردم، یادم افتاد روی پلههای ایستگاه مترو، نایلونی بود که برش داشتم، با این نیت که کسی پایش را روی آن نگذارد و نلغزد. با این خیال خوش که احتمالاً این هم کار خیری محسوب میشود، لبخندی بر لبانم نشست. سرم را که بالا آوردم، لبخندم خشک شد. زل زده بود به من. غرغرو لگدی پراند: «الآن فکر میکنه خل شدی.»
او که دوباره مشغول طرحها شد، به دوروبرم نگاه کردم. آتلیهٔ او هم زیبا بود، ولی در آنجا از آنهمه هماهنگی که در کلاس ما بود خبری نبود. تمام سهپایهها خاکستری بودند و دیوارها سدری. تنها چیزی که رعایت شده بود همین رنگ سدری بود. دیوارها یکی در میان تیره و روشن بودند و کرکرههای پنجرهها هم سدری. خیلی برای آرایش کلاس به تکلف نیفتاده بود، برعکس استاد ما. همهچیز در نهایتِ سادگی و آرامش بود. عجیب به دل آدم مینشست. اما تابلوها... تابلوهایی با امضای خودش روی دیوارها آویخته شده بود که با اینکه قابهای یکدستی نداشتند، آدم را مجذوب میکرد. انگار فضای زمینه را از عمد ساده انتخاب کرده بودند که فقط تابلوها باشند که چشم بیننده را میگیرند. مجذوب تابلوی بالای سرش شده بودم. زنی خم شده بود تا کودکی را از روی زمین بلند کند. دستهای زن کارکرده و رگهای روی آن متورم بودند. کودک نیمرخ دلپذیری داشت و نگاهی بغضآلود. فضای خانه خالی بود. قالی کهنهای، جغجغهٔ کودکانهای...»
حجم
۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه