کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم
معرفی کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم
کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم نوشتهٔ برادران گریم و ترجمهٔ زهرا تابش است. کارگاه فیلم و گرافیگ سپاس این مجموعه افسانه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم
کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم برابر با یک مجموعه افسانه است که تصویرگری آن را «مانوئلا آدریانی» انجام داده است. این کتاب هشت داستان کوتاه از برادران گریم را در بر گرفته است. عنوان نیمی از این داستان ها عبارت است از «شاهزاده قورباغه»، «هانسل و گرتل»، «زیبای خفته» و «شش قو». نام برادران گریم عبارت است از «یاکوب گریم» و «ویلهلم گریم». زندگی این دو برادر بر سر گردآوری مجموعهای از افسانههای مشهور طی شده است. فیلمسازان و کارگردانان مشهوری مانند «والت دیزنی» بر اساس این افسانهها، فیلمها و انیمیشنهای ماندگاری ساختهاند.
خواندن کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب افسانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بهترین افسانه های دنیا برادران گریم
«آینه ناگهان زنده شد و از درونش پرتوهای نور تابید، چرخید و سرانجام به شکل یک صورت درآمد که جواب داد: «ملکهٔ من در تمام قلمرو هیچکس زیباتر از شما وجود ندارد.»
هر روز عصر به آینه نگاه میکرد و سؤال یکسانی میپرسید و جوابی یکسان میشنید.
سالها سپری شد. سفیدبرفی بزرگ شد و بیشتر به مادرش، که مهربانی، شادی و زیبایی را از او به ارث برده بود، شبیه شد.
یک روز وقتی نامادری صدای خندهٔ سفیدبرفی را شنید به بالکن رفت. متوجه شد که سفیدبرفی دختر جوان زیبایی شده است.
«بیشک هیچکس از من زیباتر نیست!» ملکه با عجله به اتاقش برگشت و پوشش آینه را برداشت. تنها یک راه برای مطمئن شدن وجود داشت، از آینه پرسید: «چه کسی از همه زیباتر است؟»
آینه جواب داد: «از آنچه که خواهم گفت، خوشحال نمیشوی! اعلیحضرت تو زیبایی اما سفیدبرفی زیباتر است.»
ملکه وقتی این را شنید خشمگین شد. روز بعد شکارچی قصر را احضار کرد. وقتی مرد رسید گفت: «شکارچی، کار ویژهای برای تو در نظر دارم که باید میان ما باقی بماند.» سپس جعبهای جواهرکوب به او داد و آرام زمزمه کرد: «باید سفیدبرفی را بکشی. امروز او را به جنگل ببر. زمانی که برگشتی بگو اتفاق غمانگیزی افتاد و او مُرد. قلب او را در این جعبه برای من بیاور.»
سفیدبرفی جنگل را دوست داشت و خوشحال بود که شکارچی به او پیشنهاد قدم زدن در جنگل داده بود. اما شکارچی مراقب بود. میدانست اگر سفیدبرفی را نکشد، ملکه او را نمیبخشد. وقتی سفیدبرفی رویش را برگرداند، خنجرش را درآورد و آرامآرام به او نزدیک شد. اما در آخرین لحظه فریاد زد: «نمیتوانم! فرزندم نمیتوانم به تو آسیب برسانم!»
سفیدبرفی وقتی خنجر را در دستان شکارچی دید، اشکهایش سرازیر شد. مرد روی زانوهایش افتاد و به همه چیز اعتراف کرد.
سفیدبرفی: «نامادریام؟ من... من نمیتوانم باور کنم!»
«باید باور کنی. ملکه زن شروری است. هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد که تو را نکشد!»
سفیدبرفی اشک میریخت: «اما کجا بروم؟»
شکارچی فریاد زد: «مهم نیست! همین حالا برو، فرار کن، فرار کن!»
سفیدبرفی او را در آغوش گرفت، سپس فرار کرد. شکارچی رفتنش را تماشا کرد و سپس به راه خود در جنگل ادامه داد. یک گراز وحشی پیدا کرد و آن را با خنجرش کُشت. قلبش را در جعبهٔ جواهرکوب گذاشت و به قصر بازگشت؛ جایی که ملکه بیصبرانه منتظرش بود.
وقتی به اقامتگاه رسید، ملکه پرسید: «چه شد؟ کاری را که گفتم انجام دادی؟»
جعبه را به او داد: «بله اعلیحضرت. دیگر نیازی نیست بابت سفیدبرفی نگران باشید.»
وقتی ملکه در جعبه را باز کرد، بیاختیار شروع به خندیدن کرد.
در همین حال سفیدبرفی ترسیده بود. او هرگز شب را در جنگل سپری نکرده بود. درختهایی که روزها از آنها بالا میرفت، در شب ترسناک به نظر میرسید. شاخهها مانند دستان غول پیکری بودند که میخواستند او را بگیرند. ساعتها بدون آنکه بداند کجا میرود، به دویدن ادامه داد. در نهایت وسط بیشهزار چشمش به کلبهای افتاد. از پنجره نور درخشان آتش را دید. با خجالت و آرام در زد اما کسی در را باز نکرد. بار دیگر محکمتر در زد و در به آرامی باز شد. کسی در خانه نبود.
«میتوانم منتظر بمانم تا صاحبخانه بیاید.»
سفیدبرفی وقتی به اطراف نگاه کرد، متعجب شد. همه چیز در اتاق خیلی کوچک بود. میز با هفت بشقاب کوچک چیده شده بود و روی قفسه هم فنجانهای بسیار کوچکی دید. کنار آتش صندلیای بود که او وقتی کودک بود مثل آن را داشت. گوشهٔ اتاق راهپله بود و از آن بالا رفت. آنجا هفت تختخواب کوچک دید. سفیدبرفی که خیلی خسته بود روی یکی از آنها دراز کشید و زود به خواب رفت. کمی بعد ساکنان کلبه بازگشتند. آنها هفت کوتوله بودند که بیشک انتظار نداشتند دختری زیبا روی تختخوابشان خوابیده باشد.»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه