دانلود و خرید کتاب شهیدان زنده گروه نویسندگان
تصویر جلد کتاب شهیدان زنده

کتاب شهیدان زنده

معرفی کتاب شهیدان زنده

معرفی کتاب شهیدان زنده

توضیحاتحکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. در بخشی از این کتاب زندگینامه شهید می‌خوانیم: روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه می‌کرد. بعد هم گفت: من می‌روم جبهه. از رضا خواسته‌ام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمی‌توانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود می‌دید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد می‌کند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش می‌گفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب می‌سوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت می‌دانی و این بچه! من که نمی‌توانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز می‌خواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود. دست به پیشانی‌اش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده!

گمنام
۱۳۹۹/۰۲/۳۱

حتما مطالعه کنید زندگی تونو انشاالله تغییر میده ممنون از شهدا ❤ چقدر اشک ریختم و حالم منقلب شد به دوستان پیشنهاد میدم داستان هر شهیدی رو که خواندید به روح آن شهید عزیز فاتحه و صلواتی نثار کنید/ ⚘ اللهّم صلّ علی محمّد

- بیشتر
منمشتعلعشقعلیمچکنم
۱۳۹۸/۰۵/۱۵

سلام و درود خدا بر شهدا...حکایت 40 بزرگوار....شادی روحشان صلواتی هدیه کنید...

Ali Vojdani
۱۳۹۸/۰۱/۰۴

کاش پایانی نداشت... عالی

Taha
۱۳۹۷/۰۷/۰۴

عالیییییییییی

لیلا اردشیری
۱۳۹۷/۱۱/۰۷

عالی بود

آیه
۱۳۹۹/۰۲/۱۲

شهدا زنده اند الله اکبر عالی بود👌👌

مریم
۱۳۹۸/۱۲/۱۸

عالی بود

maryam.a
۱۳۹۹/۰۷/۲۹

خییییییلی عالی بود...کاش همه یکبار این کتاب رو میخوندن تا بیشتر به شهدا و زنده بودنشون اعتقاد پیدا میکردن. ای کاش شهدا یه نگاهی هم ب زندگی ما بکنن...

هامان
۱۳۹۹/۰۲/۲۰

منم دعا کنید جا نمونم😭😭

کاربر ۱۴۴۰۲۰۸
۱۳۹۹/۰۵/۱۱

کتاب بسیار جالب و تاثیرگذاری بود

شهدا زنده‌اند و حضور دارند، مشکل از ماست که خودمان را فراموش کرده‌ایم.
erfan
پدر شهید می‌گفت: مردها، غصه‌ها را بروز نمی‌دهند، غم هاشون در دلشان، دلتنگی هاشون، از چروک روی پیشانی و از سپیدی موهاشان می‌شود فهمید. اگر اهل درد باشی، اهل انتظار ... می‌فهمی حال یک مرد منتظر چیست.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. بعد آب را روی قبور مطهر شهدا پاشیدم ... یکباره تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد!!! عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود!
دِلنشان
شهادت باختن و از دست دادن نیست، بلکه یافتن و به دست آوردن است.
وهب حسینی
هم در همین قضیه انتخابات سال ۸۸ که بحث‌هایی در داخل خانواده‌ها پیش آمده بود و اختلافات سیاسی به داخل خانه‌ها کشیده شده بود. خواب دیدم که جایی رفته‌ام. گروهی در دو اتاق تو در تو دور هم نشسته اند. کاظم هم گوشه‌ای نشسته و با قاطعیت صحبت می‌کرد. من که رفتم با لبخندی به من فهماند که متوجه آمدنم شده است. من در این دلشوره بودم که جریانات سیاسی دارد به فروپاشی خانواده‌ها می‌انجامد. در جمع نشستم، کاظم که از دل ما آگاه بودگفت: «مگر ما مرده‌ایم؟ ما زنده‌ایم. شما بروید هدفتان را ادامه دهید. مگر نمی‌گویند که «شهیدان زنده‌اند الله اکبر» ما حواسمان به همه چیز هست، بگذارید همه اینها بگذرد، بلدیم کجا بایستیم.»
منمشتعلعشقعلیمچکنم
بعد از ساعت‌ها جستجو، قبر شهید را پیدا کردم. برایم خیلی عجیب بود. همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم. باتعجب جوانی را دیدم که آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم، از او سؤال کردم: ساعت چند است؟ وقتی خواست جواب بدهد، چهره‌اش را دیدم، خودش بود. در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد که ناگهان خانمی دستش را روی شانه‌ام گذاشت. یکباره پریدم. بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سؤال کرد. هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم، آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیایید. من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند. بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم...
s.latifi
شهادت باختن و از دست دادن نیست، بلکه یافتن و به دست آوردن است.
وهب حسینی
شهید جان می‌دهد تا جان دهد! جانی تازه به تن مردگان. شهید جریان خونی است در دل اجتماع. شهید به اجتماع زندگی می‌دهد. پس شهید نمرده، زیرا مرده نمی‌تواند زندگی دهد. شهید تاریخ را می‌سازد، پس زنده است. زیرا فقط زنده می‌تواند تاریخ را بسازد.
وهب حسینی
می‌گفت: از دست شما راضی نیستم. شما که حجابت، خدا را ناراضی کرده.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
این فرموده قرآن است: «کشته شدگان در راه خدا را مرده نپندارید، بلکه آن‌ها زنده‌اند و نزد خدا روزی می‌خورند ولی شما درک نمی‌کنید.» من قرآن را باور دارم. شهید زنده است.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
من خیلی افسوس می‌خوردم که چرا کسی نبوده تا با این جوان‌ها از شهدا بگه تا الگوی مناسبی برای خودشون پیدا کنند.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
بابا به مردم بگو که خدا این طرف، حتی به اندازهٔ یک ذره نوری که می‌بینید از حق الناس نمی‌گذره، بهشون بگو حق‌الناس را جدی بگیرند.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
آنان برای تقرب خدا حرکت کردند و خدا نیز آنان را به سوی خود دعوت نمود. حتی در سفارش‌های شهدا بعد از شهادت این موضوع به چشم می‌خورد. آنان به این عبارت قرآنی اعتقاد راسخ داشتند که: اگر کار خوبی انجام دهید به خودتان باز می‌گردد و اگر نافرمانی خدا کردید باز هم نتیجه آن به خودتان باز خواهد گشت.
دِلنشان
به مسئولین می‌گویم درمورد مسئولیتی که به شما محول شده مواظب باشید، چنانچه خیانت کنید کافر از دنیا خواهید رفت و به تو ای منافق وابسته به آمریکا و ضد انقلاب و تو ای کسی که کوچکترین کمبود ما را زیر ذره بین می‌گذاری و بزرگ می‌کنی. بدون واهمه بگوئیم که هرچه بکنید این انقلاب زیر پرچم حضرت مهدی (عج) وبه رهبری امام خمینی به جهان صادر خواهد شد. و به شما ای عروسک‌های شرق و غرب که هر روز خود را به یک مدل وبه یک نام درمی آورید، سعی کنید که خود را اصلاح کنید زیرا موجب خشم حزب الله و خانواده‌های شهدا خواهید شد.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
خانم من در حالی که گریه می‌کرد گفت:‌ سید، خیلی عجیبه! جوانی که آمده بود جلوی منزل ما و پول آورد همین شهید بود. بعد تصویر کارت شناسایی شهید را نشان داد. گفتم: زن اشتباه می‌کنی؟ اون دوازده سال پیش شهید شده! گفت: صد سال پیش هم شهید شده باشه من اشتباه نمی‌کنم. این همان جوان است که من دیدم. نمی‌توانستم باور کنم. اما چه کسی برای من پول فرستاده!؟ آن هم در شرایطی که هیچ کس جز شهدا و خدایشان نمی‌دانستند من بدهکار هستم. حاج خانمی که میهمان بود صدا زدم و به او گفتم: آقایی که آمد درب منزل ما پول آورد اگر ببینی می‌شناسی؟ گفت: بله می‌شناسم. من عکس شهید دادگر را به ایشان نشان دادم. گفت: آقاسید، به جده ات قسم خودش است.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
آرزوی من حقیر این است و از تو می‌خواهم که مرگ مرا از این دنیای فانی با شهادت در مسیرت به انجام برسانی.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
یکبار مادرش گفت: پسرم، جبهه که رفتی یکی از این اورکتهای گرم بگیر و بپوش که سرما نخوری. سیدمحسن که برای اعزام رفته بود برگشت. مادر باخوشحالی پرسید: چی شد؟ گفت: وقتی سوار اتوبوس اعزام به جبهه شدم، با خودم گفتم: شاید یک درصد جبهه رفتن من برای خدا نباشد و به خاطر اورکت باشد. برای همین برگشتم که از همین جا اورکت بخرم و برگردم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
وقتی پیکر محمدزمان را آوردند، بدنش پر از ترکش اما لبخند به لب داشت و دستش به نشانه احترام به سینه بود! وقتی به خانه آمدم از خستگی خوابم برد. بلافاصله محمدزمان آمد و گفت: از دیدن لبخند برلب و دستی که به احترام بر سینه بود تعجب کردی؟ داشتم در لحظه آخر به آقایم امام حسین (ع) سلام می‌دادم. یکباره خود آقا آمدند و مرا در آغوش گرفتند.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟» گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم، ولی چیزی نمی‌گفت. پس از کلی خواهش گفت: «به شرطی می‌گویم که تا زمانی که من زنده‌ام به کسی نگویید.» من قول دادم و محمدابراهیم گفت: «همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم. پسرم که حال منقلبی داشت ادامه داد: اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند. »
آیه
آب را روی قبور مطهر شهدا پاشیدم ... یکباره تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد!!! عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد.... همه‌شان دیدند که چه اتفاقی افتاد و منشأ بوی عطر از کجا بود. آن‌ها یکی یکی روی خاک شهدا افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و شروع کردند گریه کردن. برخی هم مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌هاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه صدا کردیم آن‌ها از روی قبرها بلند نشدند. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا جدا کردم. به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملاً سر را پوشانده‌اند.
منمشتعلعشقعلیمچکنم

حجم

۱۲۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۲۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان