دانلود و خرید کتاب دفینه آچیلان محبوبه جعفرقلی
تصویر جلد کتاب دفینه آچیلان

کتاب دفینه آچیلان

انتشارات:نشر صاد
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب دفینه آچیلان

کتاب دفینه آچیلان نوشتهٔ محبوبه جعفرقلی است. نشر صاد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب دفینه آچیلان

کتاب دفینه آچیلان حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۱۳ فصل نوشته شده است. این رمان داستان مردی به نام «سامان» است که در زندگی روزمرهٔ خودش با همسری وسواسی، مادری آلزایمری و دختر نوجوانش طرف است. او به‌سبب آلزایمر مادرش از گذشته و خانواده و دیار خود بی‌اطلاع است. فردای فوت برادرش، با آمدن گروهی متوجه می‌شود انگار نسبتی بین خانواده او با اهالی روستای آچیلان وجود دارد. برای اینکه بفهمد این نسبت‌ها واقعی است یا نه، با دختر کنجکاوش راهی می‌شود، اما در روستا متوجه نبش قبر برادرش و انتقال او به قبرستان روستا می‌شود. داستان این کتاب از زندگی روزمرهٔ این خانواده، به رازی در گذشته و متحدشدن گروهی برای برملانشدن آن می‌رسد؛ هر چند در نهایت با یک اشتباه، اسرار صدسالهٔ روستا افشا می‌شود.

خواندن کتاب دفینه آچیلان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دفینه آچیلان

«طیبه‌خانم می‌گفت: «آقاسامان، یک‌کم بخوابید.» خواب؟ کدام خواب؟ تمام خواب‌های دنیا را می‌داد تا لحظه‌ای در بیداری عطا را داشته باشد. دیوارهای اتاق زندانش شدند. بهار و عرشیا گوشه‌ای کزکرده بودند. زهره‌خانم تازه به حال عادی برگشته بود. آرام روی پاهایش می‌کوبید، ضجه‌های خفیفش را عرشیا و بهار می‌شنیدند. سامان اشاره کرد: «به حال خودش بگذارید.» به‌طرف حیاط رفت. دور حوض راه می‌رفت و فکر می‌کرد به گذشته‌ها. سعی می‌کرد بیشتر صدا و تصویر عطا را از ذهن به جلوی چشمانش بیاورد. گلدان ناز لب طاقچه که عطا با اولین حقوقش برای مامان‌بلقیس خرید. روی برگ‌هایش که دست می‌کشیدند، قهر می‌کرد و جمع می‌شد. عطا می‌گفت: «این، خود مامان‌بلقیس است» و هردو می‌خندیدند. به‌روزهایی که کنار عطا، مغازه مکانیکی اجاره کردند. دو سال بعد عطا، همان مغازه را برای سامان خرید و خودش عاشق عروسک‌های خوش‌رکاب، زد به جاده. نبودن او را نیر با یک قابلمه غذا جلوی در مغازه جبران می‌کرد. حالا هیچ‌کدام نبودند. از پله‌های پنج‌دری بالا رفت. روی صندلی روضه‌خوان نشست و به درخت توت وسط حیاط خیره شد. بازی‌هایشان را به یاد آورد. کوچک شد و کوچک‌تر. عطا را وسط حوض آب دید که خوابید بدون آنکه دیگر از آنجا بیرون بیاید. چشم‌هایش گرم شد و خوابش برد. مامان‌بلقیس، در ایوان را باز کرد. دست‌های لرزانش را برد سمت شال روی دوشش، برداشت و انداخت روی سامان: «بخواب بچه. دنیا پر از غمه.» نشست میان ایوان و شروع کرد به لالایی خواندن.

لالایی آی‌لالایی

لالایی لالالالا لالایی

من و تو با جدایی آشناییم

میون گریه باهم یک‌صداییم

طیبه‌خانم از پشت شیشه تماشایش می‌کرد و اشک می‌ریخت. مامان‌بلقیس از ایوان آمد بیرون و به طیبه‌خانم نگاه کرد: «این‌ها اینجا چه‌کار می‌کنند؟ چرا نمی‌خوابند؟ اون آقا کیه؟» انگشت اشاره‌اش به‌طرف سامان رفت. پس عطا کو؟

بهار نگاهی به عرشیا و زن‌عمویش کرد. رفت سمت او و دست‌هایش را چسبید: «مامان‌جون، بیا بریم تو اتاقت، برایم قصه بگو.»

- بهار تویی؟ هنوز که نخوابیدی. بیا بریم برات قصه دختر ماه پیشونی بگم.

عرشیا اشک‌هایش را پاک کرد: «مامان‌بلقیس، من داستان امیرارسلان رو دوست دارم، اون رو بگید.»

بهار گفت: «نه به حرف عرشیا گوش ندید، همان دختر ماه پیشونی.»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۷۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان