کتاب ابرهای سفید
معرفی کتاب ابرهای سفید
کتاب ابرهای سفید نوشتهٔ مونا جوان است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را برای نوجوانها روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ابرهای سفید
کتاب ابرهای سفید که حاوی یک رمان برای نوجوانها است، در ۳۱ فصل نوشته شده است. در این رمان، «مهرگل» یک دختر روستایی است که دغدغهاش تحمل غرغرهای مامان، خوب درسخواندن و حرصخوردن از دست کارهای بابا و پسرخالهاش «علیرضا» است. از این طرف سیل آمده و روستا را با خودش برده و از طرف دیگر، آتشسوزی جنگل زحمت بسیاری پدید آورده است. حالا او است و راه سختی که پیش رو دارد. سر جای جایش بماند و غصه بخورد یا از جا بلند شود و فشار سختیها را تحمل کند؟ رمان «ابرهای سفید» تلاشی است برای نشاندادن اهمیت طبیعت در زندگی ما و دریچهای است تازه به دنیایی که بهظاهر برایمان تکراری است، اما هنوز چیزهای بسیاری برای کشفکردن دارد.
خواندن کتاب ابرهای سفید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانهای دوستدار ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ابرهای سفید
«مامان نگذاشت من و سوسن برویم داخل ساختمان جنگلبانی. خودش و خاله و علیرضا رفتند داخل و ما گوشهٔ حیاط و زیر طاق ساختمان جنگلبانی ایستادیم. علیرضا هم میخواست پیش من و سوسن بماند، اما مامان گفت: «تو مردی. باید همراه ما باشی. اگر تو نباشی، که میخواهد با این مردها حرف بزند و تکلیف را مشخص کند؟» علیرضا بادی به غبغبش انداخت و همراه مامان و خاله راهی شد. آنها که رفتند، نگهبان جلوی در آمد پیش من و سوسن. از نگاهش و حضورش در کنارمان حالم بد شد. نگهبان جوان گفت: «خدا به دادتان برسد. حالاحالاها پدرهایتان گیر هستند و باید بروند دادگاه.» میخواستم بپرسم او از کجا میداند، که خودش نگاهی به سوسن انداخت و گفت: «خواهرت دارد از سرما میلرزد. میخواهی بیایی توی اتاقک من؟» سرم را به علامت نَه تکان دادم. نگهبان که پسر جوان قدکوتاهی بود، گفت: «یک ماه پیش هم دو تا شکارچی را دستگیر کردند و آوردند اینجا. الآن زندان هستند و کلی جریمه هم باید بپردازند. مادرت که آمد به او بگو من میتوانم کمکش کنم. کافی است بیاید جلوی اتاقک نگهبانیِ من و راهنمایی بخواهد.»
سرم را به علامت فهمیدن حرفش تکان دادم و سوسن را بغل کردم. نگهبان راست گفته بود؛ سوسن داشت میلرزید. محکمتر بغلش کردم و کمی لرزشش کمتر شد. نمیدانم سردش بود یا ترسیده بود. ناگهان نگهبان داد زد: «رئیس!» و بِدو از ما دور شد. ماشین بزرگی که آرم ادارهٔ جنگلبانی رویش بود از درِ حیاط اداره داخل آمد.
هنوز باران میبارید و هوا سرد بود. نفس که میکشیدیم از دهانمان بخار درمیآمد. سر سوسن را بوسیدم و گفتم: «راست نمیگفت.»
- میدانم.
مردی با رخت جنگلبانی از ماشین جنگلبانی پیاده شد و وقتی من و سوسن را دید، آمد نزدیکمان ایستاد. دست کشید به سر سوسن و از من پرسید: «اینجا چهکار میکنید؟»
- پدرانمان را دیروز در مرالباد دستگیر کردهاند و آوردهاند اینجا.
- آهان! شما دختران آن باجناقها هستید. چرا اینجا ایستادهاید؟ بیایید برویم داخل.
- مادرم گفته نیاییم داخل.
- اینجا سرما میخورید دخترم. همراه من بیایید. عیب ندارد.
حس کردم چه آقای مؤدب و مهربانی است. نگاهی به موهای جوگندمی و مرتبش انداختم و حس کردم میشود به او اطمینان کرد. با دست ما را بهسمت ساختمان راهنمایی کرد و خودش پشتسر ما راه افتاد. وارد ساختمان که شدیم مامان و خاله و علیرضا را دیدیم که هنوز همان جلو ایستادهاند. مامان تا چشمش به ما افتاد، تشر زد: «چرا آمدید تو؟ مگر نگفتم همان بیرون بمانید تا ما بیاییم.»
جنگلبانی که ما را آورده بود داخل، از پشتسر، جلو آمد و گفت: «من بهشان گفتم بیایند داخل. هوا سرد است. گفتم خدایناکرده بیمار نشوند.»
خاله لبخندی زد و از سر رضایت و خوشحالی گفت: «خیلی لطف کردید. من هم دلواپسشان بودم.»
- بفرمایید برویم اتاق من ببینیم چه شده.
آقای جنگلبان جلو رفت و ما هم پشتسرش. از همهٔ اتاقهای ساختمان گذشت و رفت توی آخرین اتاق. پیش از آنکه وارد اتاقش بشویم، پلاک روی دیوار کنار در را خواندم، نوشته بود: «رئیس ادارهٔ جنگلبانی».
پس نگهبان راست گفته بود که او رئیس است. آقای رئیس به ما تعارف کرد که بنشینیم روی مبلهایی که جلوی میزش چیده شده بود. خودش هم رفت و پشت میزش نشست و رو کرد به سوسن که صورتش از سرما سرخ شده بود.
- خانمکوچولو! میدانی برای چه آمدهای اینجا؟»
حجم
۱۸۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
حجم
۱۸۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه