کتاب حسن یوسف
معرفی کتاب حسن یوسف
کتاب حسن یوسف نوشتۀ فاطمه داوودی و ویراستۀ نغمه بهروزی است. شرکت چاپ و نشر بینالملل این کتاب داستان را روانۀ بازار کرده است.
درباره کتاب حسن یوسف
دختر حساس و هنرمندی به نام لیلی با ورود کرونا به کشورش مشکلات زندگی به او حملهور شده و مجبور به جنگ با زندگی میشود. ایستادگی و قویبودن وقتی که سایۀ مرگ به دنبال خود و عزیزانت باشد، کار بسیار سختی است، او در این راه با چالشهای بیشتری روبهرو میشود. او مجبور است راهی پیدا کند که هم احساسات زنانهاش را سرکوب نکند و همخانوادهاش را از مشکلاتی که یکی پس از دیگری پیش پایشان قرار میگیرد، رها کند.
حسن یوسف، داستان جدال زنان، با ترس، تنهایی و جامعهای است که نیازهای خاموش آنان را نمیبیند.
خواندن کتاب حسن یوسف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب حسن یوسف
«پنج تاجی را که از مزون گرفته بودم بادقت روی میز ناهارخوری چیدم. روسریام را روی دستۀ مبل راحتی جلوی تلویزیون انداختم و به اتاقخواب رفتم. نگار در تخت خوابش بود؛ پتو را تا زیر گلو بالا کشیده بود و صورت رنگپریدهاش در میان انبوه موهای خرمایی بلندش غرق شده بود. دست راستم را روی پیشانی خیس از عرقش گذاشتم به داغی تنور نانوایی بود. خنکی دست من بیدارش کرد؛ چشمان بیحالش را باز کرد و با صدایی که بهسختی شنیده میشد گفت: «برگشتی؟»
روی تخت، کنارش نشستم، موهای عرق کردهاش را از دور گردنش کنار زدم و بهرسم مامان آرام گردنش را فوت کردم تا خنک شود. نگرانیهایم را پشت خنده و هیجانی ساختگی پنهان کردم و گفتم: نمی دونی چه تاجهایی برات گرفتم میایی توی هال یا بیارمشون این جا؟
نگار سعی میکرد از روی تخت بلند شود: «میام توی هال.» دستش را به دیوار گرفت و سنگینی بدنش را روی دست تکیه زده به دیوار انداخت و سلانهسلانه به سمت اتاق نشیمن رفت روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری مقابل تاجها نشست. مامان با یک پیشدستی پر از شلغم، از آشپزخانه بیرون آمد و پیشدستی را جلوی نگار گذاشت. نگار چهره در هم کشید و گفت: «آه، این دیگه چیه؟»
مامان، یکی از تاجها را برداشت تا بادقت بیشتری نگینهایش را ورانداز کند: برات خوبه؛ فکر کن داری دارو میخوری.
بعد، همان تاج را روی سر نگار گذاشت و گفت: «به نظرم این از همه قشنگتره.» تاج، شاخههای بلند روبهبالا داشت و با نگینهایی شبیه دانههای برف تزیین شده بود رو به نگار گفتم: به نظرم با این شاخ هاش عین ملکههای برفی توی کارتونها میشی. خیلی بلنده قدت از فرهاد بالا می زنه. این یکی بهتره. خانمه گفت اینا رو تازه از ترکیه آورده همه هم آکبند بود. تو، اولین عروسی هستی که ازشون استفاده میکنی انقدر بدم میاد از این تاجهایی که صدبار استفادهشدن و همه جاشون زنگزده.
نگار، تاجی را که نشان داده بودم برداشت روی سرش گذاشت و جلوی آیینه ایستاد. موهایش را که تا کمرش میرسید با دستش جمع کرد و پشت سرش
برد. گفت: «فکر کنید شینیون کردم، چه شکلی میشم؟»
مامان جواب داد خیلی بهت میاد همین رو بردار لباس عروس را از روی کاناپه برداشتم و جلوی نگار گرفتم: خوب شد لاغر شدیا، لباست قشنگتر وایمیسه
مادر با صدایی که نگرانی و عصبانیت در آن ترکیب شده بود گفت: «هی گفتم یه ماه مونده به عروسیت تو این سرما نرو توی خیابون. گوش ندادی که! هی پاشدی رفتی سینما، خرید، پارک، این هم نتیجهاش. گوش نمی دین به حرف آدم، همه تون همینجوری هستید، عین باباتون، بیفکر و خودسر.» همینطور که لباس عروس را روی کاناپه مرتب میکردم تا چروک نشود، گفتم: «مامان، ول کن تو رو خدا. سرماخورده دیگه، مرض لاعلاج که نگرفته.» نگار بیحالتر از آن بود که پاسخی بدهد راهش را کشید و به سمت اتاقخواب مشترکمان رفت و گفت: من میرم. بخوابم. مرسی که تاجها رو گرفتی.»
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه