دانلود و خرید کتاب شیخ رجبعلی خیاط ابوالفضل هادی منش
تصویر جلد کتاب شیخ رجبعلی خیاط

کتاب شیخ رجبعلی خیاط

معرفی کتاب شیخ رجبعلی خیاط

کتاب شیخ رجبعلی خیاط نوشتۀ ابوالفضل هادی منش است. نشر جمال این داستان ایرانی درمورد شخصیتی واقعی را روانۀ بازار کرده است.

درباره کتاب شیخ رجبعلی خیاط

شیخ رجبعلی خیاط با نام اصلی «رجبعلی نکوگویان» در سال ۱۲۶۰ متولد شد. او استاد اخلاق در تهران بود و شاگردانی را تربیت کرد. شیخ رجبعلی خیاط در طول عمر خود به خیاطی مشغول بود و در جلسات خصوصی خود، اشعار عرفانی حافظ شیرازی را شرح و تفسیر می‌داد. دوران جوانی رجبعلی خیاط را سرآغاز تحول و رسیدن به کمالات معنوی دانسته‌اند. برخی پژوهشگران، ادعاهایی نظیر دیدار با امام زمان (عج) و کرامات نسبت‌داده‌شده به او را نقد کرده‌اند. این شخصیت تاریخ معاصر ایران، در تحولات سیاسی عصر خود حضور نداشت، اما شاگردان و دوستانش را از همکاری با حکومت پهلوی برحذر می‌داشت. رجبعلی نکوگویان در ۱۲سالگی پدرش را از دست داد. او ۹ فرزند داشت؛ پنج پسر و چهار دختر. یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت. شیخ رجبعلی خیاط در روز ۲۲ شهریور ۱۳۴۰ هجری شمسی و در ۷۸سالگی درگذشت.

خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان درمورد شخصیت‌های واقعی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شیخ رجبعلی خیاط

«هوا داغ‌تر از همیشه بود دندۀ تاکسی باز جا نمی‌رفت. «مش یدالله» روی دنده می‌کوبد: «آه... کاش بشه ببرم این قراضه رو بازار سید اسماعیل بدم اوراقش کنن راحت شم...

مسافر که جوانی با موهای فری و یقۀ باز است از صندلی عقب می‌گوید «عمو من این بغل پیاده میشم کرایه را می‌دهد مش یدالله می‌زند بغل و مسافر را پیاده می‌کند. از توی کاسۀ روی داشبورد، یک دوریالی برمی‌دارد که بقیۀ کرایه را بدهد؛ اما جوان بی‌خیال اطرافش را نگاه می‌کند و از بقیۀ پولش می‌گذرد و می‌رود. مش یدالله سرش را به‌طرف شیشۀ بغل می‌آورد و می‌گوید: «بابا! بقیۀ پولت... جوان که دست به موهایش می‌کشد و مدام آن را مرتب می‌کند سرش را بالا می‌اندازد که: یعنی نمی خوام مال خودت...

مش یدالله دوریالی را توی کاسۀ پلاستیکی می‌اندازد بعضی راننده‌تاکسی‌ها بقیۀ پول مسافرها را نمی‌دادند؛ اما مش یدالله مرد با خدایی بود. او از این پول‌ها خوشش نمی‌آمد و بقیۀ پول کرایه را می‌داد؛ مگر این که خود مسافر نمی‌خواست خدا بده «برکتی می‌گوید و دوباره با دنده ماشین کلنجار می‌رود. آفتاب داغ تابستان مردم را به سایه رانده و مسافری دیده نمی‌شود. مش یدالله آسمان را نگاهی می‌کند به ظهر چیزی نمانده است. می‌اندازد توی خیابان مولوی که راه خانه را در پیش بگیرد او فقط به نوزادی که در راه دارد فکر می‌کند نوزادی که امروزوفردا به دنیا می‌آید و کلی مخارج را به زندگی او اضافه می‌کند. مش یدالله می‌دانست که خدا روزی‌رسان است؛ اما چندان درآمدی نداشت که بتواند خرج یک بچۀ دیگر را هم بدهد؛ آن هم با آن تاکسی قراضه که هرچه با آن پول در می‌آورد باید خرج تعمیرش می‌کرد. آن قدر غرق فکر بود که کم مانده بود یک موتوری را سر کوچه زیر کند. موتوری مردی میان‌سال بود با سبیل‌کلفت و یقۀ باز مرد خودش را جمع‌وجور می‌کند که زمین نخورد. او از روی زمین می‌پرد و با مشت روی کاپوت تاکسی می‌کوبد و داد می‌زند: «مگه کوری گاری چی؟! مش یدالله هول می. شود می‌گوید «یا جدۀ سادات» و سریع ماشین پیاده می‌شود. در ماشین را باز می‌گذارد و به‌طرف مرد می‌دود. داداش طوریت که نشد؟ سالمی؟

از موتوری، یقۀ کتش را صاف می‌کند و دستی به سرووضع خودش می‌کشد و می‌گوید: «دکی پس منتظر بودی طوریم بشه؟! حواست کجاست عمو! مرد وقتی نگاهی به چهرۀ نورانی مش یدالله می‌اندازد از خیال دعوا و کتک‌کاری بیرون می‌آید و به خیر می‌گذرد.

 مش یدالله سوار می‌شود و به‌طرف خانه به راه می‌افتد. سر کوچه می‌رسد و مثل همیشه دو تا چرخ سمت راست ماشین را آن طرف جوی وسط کوچه می‌اندازد و داخل کوچه می‌پیچد هیچ‌کس مثل او چنین مهارتی نداشت. آن، کوچه کوچۀ معروفی بود کوچۀ یک خیاط سرشناس کسی که همه او را می‌شناختند و به سرش قسم می‌خوردند یک عارف ربانی یک پیرمرد سادۀ خیاط که پیر طریقت بود؛ شیخ رجبعلی خیاط». پیری که همه به او افتخار می‌کردند و هرکه او را می‌شناخت به خود می‌بالید؛ بیش‌تر از همه مش یدالله چون او مستأجر شیخ رجبعلی بود.»

wimpi kid
۱۴۰۲/۱۱/۰۷

سلام کاش یه استعداد یابی می‌کردید مثلاً تو خواندن یک دوخط کتاب اگر طرف توانایی داشت مثلاً کتابهایی که صوت نداره رو بخونه و خلأ نبود صوت کتابها اینطوری بر طرف بشه

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۵٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

حجم

۳۵٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان