کتاب سی و نه سرنخ (جلد ششم؛ در اعماق)
معرفی کتاب سی و نه سرنخ (جلد ششم؛ در اعماق)
کتاب در اعماق نوشتهٔ جود واتسون و ترجمهٔ بهشته خادم شریف است. این اثر با ویرایش فهیمه زاهدی در نشر ویدا چاپ شده است. کتاب در اعماق جلد ششم مجموعهٔ ۳۹ سرنخ است.
درباره کتاب در اعماق
داستان کتاب در اعماق از این قرار است که ایمی کاهیل ۱۴ساله و دن، برادر کوچکترش، بهسوی سرزمینی در زیرزمین رفتند تا بفهمند که پدر و مادرشان دربارهٔ جستوجوی ۳۹ سرنخ چه میدانستند. اما دنبالکردن رد والدینشان، باعث شد که ایمی خاطرات زیادی را به یاد بیاورد. خاطراتی که خیلی برایش دردناک بود. خاطراتی که حتی نمیتوانست با دن در میان بگذارد. دن و ایمی در میان یادآوری خاطرات تلخ گذشته و تعقیب از سوی رقبای مرگبار نمیتوانستند بفهمند چه کسی دشمن و چه کسی دوست است. عدم درکشان منجر به یک اشتباه وحشتناک و مرگ یک متحد پنهان شد.
خواندن کتاب در اعماق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران داستانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب در اعماق
«او و دن دائم آن را ردوبدل میکردند، زیرا هردو میخواستند یواشکی به آن نگاه کنند. از آنجا که والدینشان در آتشسوزی در خانهشان مرده بودند، تمام عکسهای آنها از بین رفته بود، به جز یکی و دن آن را در پاریس گم کرده بود. از آن وقتی که ایمی عکس را دیده بود، بخش های کوچکی از خاطرات به یادش میآمدند. ناگهان چیزهای احمقانهای به یاد میآورد؛ مثل وقتی شبهای پنجشنبه برای شام، صبحانه داشتند یا اینکه مادرش همیشه ماژیکهای رنگی مختلفی در کیفش داشت و بچهها میتوانستند اگر برای غذا خوردن جایی میرفتند، روی زیربشقابیها نقاشی بکشند یا اینکه یک روز با کاغذ آلومینیوم جواهرآلات درست کردند و وقتی به فروشگاه مواد غذایی رفتند، تاجشان را روی سرشان گذاشتند. تقریباً فراموش کرده بود که مادرش چقدر شوخ بود. حدود هشت سال پیش والدینشان در این فرودگاه بودند. آنها در این راهروها راه رفتند. مامان، بابا، اینجا چیکار میکردید؟ او و دن ممکن بود از موضوع خیلی پرت شده باشند. این سفر ممکن بود به سرنخی نرسد. هیچ مدرکی نداشتند که نشان بدهد این سفر مفید است، اما هردوی آنها وقتی گذرنامهها را دیدند، فهمیدند که مقصد بعدیشان کجاست. آنها حتی یک کلمه هم ردوبدل نکردند. تنها کسی که در استرالیا میشناختند، شپرد ترنت۶، پسرعموی پدرشان بود. او با پدرشان بزرگ شده بود و برای همین همیشه او را «عمو» صدا میکردند. آنها میدانستند که او در سیدنی زندگی میکند. محال بود والدینشان به اینجا سفر کرده و او را ندیده باشند. خانهٔ عمو شپ اولین جایی بود که میرفتند. تنها مشکل این بود که هنوز نتوانسته بودند با او تماس بگیرند. تلفنش قطع بود. نلی تلاش کرده بود آدرس را از طریق اینترنت به دست بیاورد، اما مطمئن نبودند که آدرس فعلیاش باشد. ایمی روانهٔ محل قرارشان شد. آنها به این نتیجه رسیده بودند که وسیلهٔ نقلیهٔ عمومی بهتر از تاکسی است. اگر جلب توجه نکنند، میتوانند در میان جمعیت گردشگران مخفی شوند. «رفیق، گوشت کانگورو رو بذار رو باربکیو!» ایمی با شنیدن لهجهٔ بد استرالیایی یکه خورد. بعد وقتی دن را دید که یک کلاه پارچهای و ژاکت تابستانی استرالیایی به تن داشت، چهرهاش درهم رفت. دن یک مار پلاستیکی مصنوعی دور گردنش انداخته بود. ایمی کلاه را از روی سر دن قاپید و آن را در جیب بغل کولهاش چپاند و آرام گفت: «تو به این میگی جلب توجه نکردن؟»
حجم
۲۳۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه
حجم
۲۳۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه