کتاب سی و نه سرنخ (جلد چهارم؛ آن سوی گور)
معرفی کتاب سی و نه سرنخ (جلد چهارم؛ آن سوی گور)
کتاب آن سوی گور (جلد چهارم از مجموعهٔ سی و نه سرنخ) نوشتۀ جود واتسون و ترجمۀ دلارام کارخیران و حاصل ویراستاری فهیمه زاهدی است. این کتاب را نشر ویدا منتشر کرده است.
درباره کتاب آن سوی گور
کتاب آن سوی گور درمورد خانوادهای است که بستگان دور و نزدیک به آنها خیانت کردهاند. عمویشان آنها را ترک کرده و تنها نشانههایی ناچیز راهنمایشان است. در چنین موقعیتی، ایمی کاهیل چهاردهساله و برادر کوچکش، دن، برای یافتن سی و نه سرنخ به مصر میشتابند، تا به آن قدرت فرای تصور دست پیدا کنند. اما وقتی به آنجا میرسند، ماجرایی غیرقابلپیشبینی در انتظار ایمی و دن است. پیغامی از مادربزرگشان، گریس که از دنیا رفت.
آیا گریس میخواسته به این دو یتیم یاری رساند؟ …یا بنابراین است که ایمی و دن با بزرگترین و بدترین خیانتی به آنها شد، روبهرو شوند؟
خواندن کتاب آن سوی گور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای نوجوانان کتاب جذاب و خواندنی است.
درباره جودی بلوندل
جودی بلوندل متولد ۲۶ اکتبر ۱۹۵۶، با نام مستعار جود واتسون، نویسنده آمریکایی کتابهایی برای خوانندگان نوجوان و بزرگسالان است. او برنده جایزه ملی کتاب سالانه ادبیات جوانان در سال ۲۰۰۸ شده است.
بخشی از کتاب آن سوی گور
«وا گرم بود، موسیقی و سروصدای بازار همهجا را پر کرده بود. تابلوهای تبلیغاتی رنگارنگ بالای سرش تکان میخوردند. جهانگردها با کولهپشتیهایی که از جلو انداخته بودند تا کسی جیبشان را نزند، همهجا پرسه میزدند و هر چند دقیقه یکبار میایستادند تا عکس بگیرند. زنی که روسری بر سر داشت سعی میکرد از لابهلای صندلیهای فیروزهای راه عبوری پیدا کند تا از دو پسرش عقب نماند. مرد دیگری یک سبد پر از پرتقال را روی سرش گذاشته بود و با یک دست تعادل آن را حفظ کرده بود. جهانگردی از کنار ایمی گذشت، کلاه بیسبال بر سر داشت و روی پیراهنش جملهٔ «من مومیایی خودم را میخواهم» نوشته بود. او ایستاد و در جهت ایستادن ایمی عکسی گرفت.
ایمی گرما را مثل موج روی صورتش احساس میکرد. فقط امیدوار بود از حال نرود! رنگها در نگاهش درهمآمیخته میشدند و چهرهها تار و تارتر، بدتر از همه اینکه صداها را هم مغشوش میشنید. هیچوقت از جاهای شلوغ خوشش نمیآمد و قاهره گویی شلوغترین جای دنیا بود.
همانطور که دستش روی کیف کمریاش بود، پشت سرش را نگاه کرد. پرستار آنها، نلی گومز، ته کوچه مشغول چانهزدن با یک ادویه فروش بود. ایمی از دور با یک نگاه، موهای عجیب نصف بور و نصف سیاه او را تشخیص داد.
کمتر از یک ساعت پیش، آنها در تاکسی نشسته بودند تا از فرودگاه به قاهره بیایند. بهمحض اینکه رانندهٔ تاکسی دهانش را باز کرد و گفت: «بازار خان از اینجا شروع میشه، جای معرکهایه.» نلی فریاد کشیده بود: «پس همینجا نگه دارین.» و پیش از اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده، با چمدانها و جعبهٔ حمل گربه وسط بازار بودند.
سالادین یکنفس میومیو میکرد. نلی قول داد «فقط ده دقیقه به من فرصت بدین، بعد مستقیم به هتل میریم... قول میدم!» برای نلی شهرهای نادیده فقط یک معنی داشتند. غذاهای عجیبوغریب.
بالاخره ایمی، دن را در جای شلوغی دید که با فشار جمعیت به ویترین مغازهای چسبیده بود. احساس میکرد برادرش در مدادتراش پادشاه توتنخامن اسیر شده و از شدت فشار جمعیت، شبیه مومیاییها شده است.
همانطور که ایمی از عرض کوچه عبور میکرد، برادرش را گاهی بین جمعیت میدید و گاهی گم میکرد. نور خورشید کورکننده بود. او آرزو میکرد سیستم تنظیم حرارت خودکار به بدنش وصل بود.»
حجم
۳۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۳۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه