کتاب گرگ های رام
معرفی کتاب گرگ های رام
کتاب «گرگ های رام» نوشتۀ سیما رستمخانی است و انتشارات سیب سرخ آن را منتشر کرده است. کتاب گرگهای رام مجموعهای است که ۱۰ داستان کوتاه با موضوعات مختلف را در بر میگیرد.
درباره کتاب گرگ های رام
پیکان قرمزه اولین داستان مجموعۀ گرگهای رام دربارۀ دختر نوجوانی به نام غلامی است که اکثر مواقع مبصر اسم رو در ستون بدها مینوشت و غلامی هم با دلخوری و خشم به سمت مبصر میرفت و اقدام به پاککردن نامش روی تخته میکرد. آن روز هم مثل روزهای قبل دیر به مدرسه رسیده بود با این تفاوت که چشمانش پر از غم و مرطوب بود. غلامی آرام به دوستش فریبا گفت دو روز شده که او را ندیده است.
شخصیت اصلی داستان پیکان قرمزه دختری است که به دلیل دیر رسیدنهای هرروزه و همچنین بهخاطر همراهی و ملاقات با مردی که صاحب یک پیمان قرمز است به اتاق مشاور فرستاده میشود. سیما رستمخانی در این مجموعه هم مثل همیشه به موضوعات اجتماعی میپردازد و در هر داستان از نگاه افراد مختلف به چهان نگاه میکند و هر بار نگاه جدیدی را پیش روی خواننده میگذارد. داستانهای مجموعۀ گرگهای رام سرشار از جزئیات و توصیفات زیبا است که نظر خوانندگان را به خود جلب میکند و روند داستانها بهگونهای است که خواننده نمیتواند ادامه و انتهای داستان را پیشبینی کند.
گرگهای رام شامل ۱۰ داستان کوتاه است. عناوین داستانها عبارت است از: «پیکان قرمزه»، «جای خالی»، «خانۀ امن»، «روسری»، «سرِخود»، «فرصت مناسب»، «گرگ رام»، «مزقون»، «میگرن» و «هیچ».
خواندن کتاب گرگ های رام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به علاقه مندان به ادبیات داستانی و دوستداران داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد می کنیم.
درباره سیما رستمخانی
سیما رستمخانی، نویسندۀ معاصر ایرانی در سال ۱۳۴۳ در شهر زنجان متولد شد. او دوران ابتدایی را در پاکستان، شهر راولپندی، دوران راهنمایی را در تهران و دورۀ دبیرستانش را در شهر زادگاهش گذراند. رستمخانی پس از انقلاب فرهنگی هم وارد دانشگاه شیراز شد و در رشتۀ جامعشناسی تحصیل کرد. سیما رستمخانی در مراکز آموزشی مختلف فعایت کرد و مقالههای متعددی نوشت و در سال ۱۳۸۸ وارد دنیای ادبیات شد و در دورههای مختلف آموزش تحلیل فیلم، آشنایی با سبک های ادبی و همچنین مکاتب ادبی شرکت کرد. اولین اثر او «شکیلا» نام دارد که انتشارات ستارۀ جاوید آن را منتشر کرده است.
بخشی از کتاب گرگ های رام
«چمدانش را برداشت و در ایستگاه سبزوار پیاده شد، وقتی که قطار ایستاده بود برای نماز صبح. میدانست که جای خالی او خیلی زود دیده خواهد شد اما میخواست برای یکبار هم شده تصمیمی که گرفته بود عملی کند. تصمیمی که مهمترین واقعیت زندگیاش بود و با هزار دلیل خانواده را قانع کرده بود که چند روزی دست از سرش بردارند. حالا با دل و رودهای مواجه بود که به هم چنگ میانداختند و او بهسختی میتوانست به روی خود نیاورد و بخندد. سه مرد زیر تیغۀ آفتاب ایستاده بودند و چشم از قطار بر نمیداشتند. مرد وسطی اشاره به گوشۀ چشمش کرد و لبخندی زد. زن که پشت پنجرۀ قطار ایستاده بود، دست از خال گوشتی گوشۀ چشمش برداشت. دکتر گفته بود: نباید باهاش ور بری! گفته بود: دست خودم نیست ایکاش بهجای پاهام به دستام زنجیر میبستند!»
حجم
۴۰۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۴۰۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه