کتاب سوفار
معرفی کتاب سوفار
کتاب سوفار نوشتهٔ افسانه احمدی است. نشر نیماژ این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب سوفار
کتاب سوفار حاوی یک رمان معاصر و ایرانی درمورد شک است؛ یکجور نوشیدنِ شورآب تردید برای تشنهماندن به آگاهی. در این رمان برای افادهٔ این مفهوم از آشناییزدایی بهره گرفته شده است. آشناییزدایی در مفاهیمی همچون سبک زندگی، نوع عشق، جنس مرگ و روابط ساده اما سخت میان آدمها. شخصیت اصلی داستان زن نویسندهای است که بهطور کاملاً تصادفی با مرد ثروتمندی آشنا میشود. مرد از او میخواهد در ازای دریافت مبلغ چشمگیری، داستان زندگیاش را در خانهٔ قدیم مرد در نیاوران بنویسد. از همینجاست که ماجرا آغاز میشود؛ ماجرایی که همزمان داستان زندگی شخصیت اصلی (نویسنده) و داستان زندگی مرد را با تعلیق پیش میبرد. افسانه احمدی در رمان تازهاش با تسلطی بسیار بر شیوههای روایتْ اثری خلق کرده است که میتواند انتظار طیفهای مختلف مخاطب را برآورده کند؛ داستان زنانی مستقل در دنیایی مردانه. با او همراه شوید در رمان سوفار.
خواندن کتاب سوفار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره افسانه احمدی
افسانه احمدی نویسنده و شاعر و دانشآموختهٔ رشتهٔ حسابداری در سال ۱۳۷۸ و فارغالتحصیل مقطع کارشناسیارشد در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه علوم و تحقیقاتِ تهران است. او در سال ۱۳۷۵ عضو ثابت بنیاد شعر پروین اعتصامی دانشگاه تهران بود و در جلسات داستانخوانی فرهنگسرای اندیشه شرکت میکرد. این نویسنده کار جدی خود را از سال ۱۳۸۶ با شرکت در دورههای کارگاهی داستان شروع کرد. افسانه احمدی یک مجموعهشعر کوتاه با نام «بگو سراغ تو را از من نگیرند»، رمانی با نام «کسی در من شیطنت میکند» و سه مجموعهداستان به نامهای «چه ساده میرویم از یاد»، «سمفونی سهشنبهها»، «کشتن به سبک خانگی» در کارنامهٔ ادبی خود دارد و «سوفار» نخستین رمان او محسوب میشود. از دیگر آثار افسانه احمدی که در نشر نیماژ منتشر شده است، میتوان به مجموعهداستان «کشتن به سبک خانگی» اشاره کرد.
بخشی از کتاب سوفار
«شبها فهام آخرین نفری بود که بهش فکر میکرد. صبحها هم اولین کسی بود که به فکرش میآمد. عجیب نبود اگر فهام را در خواب ببیند. شب قبل خواب دید با فهام توی بیمارستانند. معلوم نبود چرا. هر دو نشسته بودند روی صندلیهای انتظار. از خجالتشان صندلی وسط را خالی گذاشته بودند. توی خواب میتوانست ذهن فهام را بخواند. فهام میخواست از احساسش بگوید. یادش مانده فهام میخواست بگوید دوستش دارد اما درست وقتی که خواسته بود این را بگوید کسی، معلوم نبود که، آمد و نشست روی صندلی وسطی و فهام حرفش را قطع کرد. توی خواب از خودش حرصش گرفته بود که چرا گذاشته بود صندلی وسط خالی بماند. از فهام حرصش گرفته بود که چرا سعی نکرده بود حرفش را ادامه دهد. از آن، معلوم نبود که، حرصش گرفته بود که صاف آمده بود وسطشان نشسته بود. بیدار که شد بغض کرد. خواب، بیبندی مطلق بود. چرا توی خواب هم اسیر بندها میشد؟ شرم مگر ایندنیایی نبود؟ آنجا چهکار میکرد؟ یعنی خواب هم مال همین دنیا بود؟ فقط کمی رهاتر؟ توی خواب، احساس پررنگ میشد؛ شرم شرمتر میشد؛ نفرت نفرتتر؛ میل میلتر؛ شعف شعفتر و عشق عشقتر... توی خواب عشق عشقتر میشد و معشوق معشوقتر... و عاشق درماندهتر. بیدار که شد بغض کرد. هیچوقت عاشق نشده بود. فرصت نشده بود! سعید را خواسته بود چون سعید خوب بود. خوب بودنش سوفار را عاشق نکرده بود. برای عاشق شدن چیز دیگری لازم بود انگار. چیزی که به خوب بودن مربوط نمیشد. نگاهی که نگاهی را فرامیخواند به جهانی دیگر. آیا کسی مظلومتر از عاشقی بود که تنها راه زنده ماندنش ارتزاق از نگاه معشوق بود و باز خود را محروم میکرد؟ آیا پنهان کردن عشق از معشوق مثل زنده مردن عاشق نبود؟
باید میدوید. لباس پوشید. شالگردن را محکم پیچید دور گردن. هوا سرد بود؛ این را از بخار شیشه میفهمید. کلاه را تا روی ابروها کشید پایین. نزدیک در ورودی یاد کفشش افتاد. باید با دمپایی میدوید؟ در را باز کرد. کفشش سرجاش بود. یک پله پایینتر کتانی سفید را دید. نایک ایرمکس بود. از همانها که همیشه دوست داشت داشته باشد و نداشت؛ چون وجود کوشنهای بادی زیر کتانی برای سیاره و عطارد واجبتر بود! به شمارهاش نگاه کرد. هم شمارهٔ کفشش بود. کفشش را برده بود تا هم اندازهاش کتانی بخرد؟ آن وقت شب؟ ذوقزده شد. به طرف خانهٔ بزرگ دست تکان داد. یکجوری که انگار دارد از جاودان تشکر میکند. کتانی درست اندازهٔ پاش بود. نرم و راحت. پلهها را دوتا یکی کرد. امروز باید یک دور اضافه میدوید. خواب از سرش پریده بود. حالا دوباره داشت عشقتر به عشق تبدیل میشد. این خاصیت بیداری بود. تو حیاط خبری از کسی نبود. از تو آشپزخانه سروصداهایی میآمد؛ مثل خوردن فنجانها بههم. با کتانی راحتتر میدوید. دور آخر نزدیک درخت خرمالو ایستاد. آذر بود و خرمالویی روی درخت نمانده بود. خرمالوی شاخههای بالا سهم پرندهها شده بود. روی شاخههای پایینتر چند خرمالو دید. پرید و اولین شاخهٔ ضخیم را گرفت و پا گذاشت روی تنهٔ درخت و بالا رفت. یکی از خرمالوها را کند و همان بالا خورد. شیرین بود. از آن بالا راحت میتوانست خانههای بغلی را ببیند. خانههایی نوساز که به سبک مدرن و غیرایرانی ساخته شده بودند. وسط حیاط بغلی یک استخر بزرگ بود. استخر بدون آب. پرید پایین. تا آشپزخانه را آرام دوید. ابراهیم را با قابلمهای در دست دید که از بیرون میآمد.»
حجم
۲۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه