دانلود و خرید کتاب پدر بودن کارل اوه کنوسگور ترجمه زهره خلیلی
تصویر جلد کتاب پدر بودن

کتاب پدر بودن

انتشارات:نشر هنوز
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب پدر بودن

کتاب پدر بودن نوشتهٔ کارل اوه کنوسگور و ترجمهٔ زهره خلیلی است. نشر هنوز این رمان معاصر نروژی را منتشر کرده است.

درباره کتاب پدر بودن

کتاب پدر بودن (Fathehood) برابر با یک رمان معاصر و نروژی و یک برش هوشمندانه از داستان «مرد عاشق» (A Man In Love) است؛ اثری در باب قصهٔ زندگی نویسنده و نقل‌مکان او به سوئد، عاشق‌شدن و پدرشدن او. می‌توان پرسید که چگونه می‌توان پدر خوبی بود. گفته شده است که در روایت صادقانهٔ کارل اوه کنوسگور (Karl Ove Knausgaard) از زندگی خانوادگی، انواع گرفتاری‌های پدرانه یافت می‌شود؛ از جشن تولد بچه‌ها گرفته تا تعطیلات خانوادگی ناموفق و کلاس‌های آزاردهندۀ موسیقی کودکان.

خواندن کتاب پدر بودن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر نروژ و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب پدر بودن

«اگر قرار بود عدالت و مساوات پارامترهای اصلی باشند، دیگر نمی‌توان دربارهٔ مردهایی که همه چیز را تابع ملایمت و صمیمیت می‌کنند حرفی زد. همین‌طور دربارهٔ تشویق‌هایی که در این باره صورت می‌گیرد کسی حق چون‌وچرا ندارد، چون اگر عدالت و مساوات پارامترهای غالب باشند، تغییر خودش پیشرفتی بلاتردید و مقیاسی برای ترقی است. اما پارامترها فقط این‌ها نیستند. شادکامی هم یکی از پارامترهاست و حس قوی زنده بودن پارامتری دیگر. شاید به همین دلیل است که زن‌هایی که کارشان را تقریباً تا دههٔ چهل عمرشان ادامه می‌دهند و در آخرین لحظه بچه‌دار می‌شوند نسبت به زن‌های نسل قبل خود شادتر هستند، چون پدر تا وقتی که توی مهدکودک جا باز بشود و هر دو بتوانند کارشان را ادامه بدهند چند ماهی مراقبت از بچه را به عهده می‌گیرد. تازه بعید هم نیست مردهایی که توی خانه می‌مانند و شش ماه از بچه مراقبت می‌کنند درعوض حس زنده بودن‌شان تقویت بشود. و شاید زن‌ها هم درواقع حسرت همین مردهای بازو قلمی، کمرستبر، سر تراشیدهٔ عینک دودیِ مارکدار به چشم را داشته باشند، مردهایی که همان‌قدر از بحث در باب مقایسهٔ کولهٔ حمل بچه با تسمهٔ حمل بچه خوش‌شان می‌آید که از نظر دادن دربارهٔ غذای خانگی بچه و پوره‌های آمادهٔ فروشگاه. شاید این زن‌ها از جان‌ودل حسرت این جور مردها را داشته باشند، اما حتی اگر هم نداشته باشند، ابداً مهم نیست چون عدالت و مساوات پارامترهای اصلی هستند، این دو پارامتر روی دست هر چیز دیگری که زندگی و رابطه شامل آن بشود بلند می‌شود. برای ما عدالت و مساوات یک گزینه بود، گزینه‌ای که انتخاب شده بود. من هم باید تبعیت می‌کردم.

اگر می‌خواستم وضع طور دیگری باشد باید برمی‌گشتم عقب و به لیندا قبل از این‌که حامله بشود، می‌گفتم: «گوش کن، من دلم بچه می‌خواد، اما دلم نمی‌خواد بمونم توی خونه و ازش مراقبت کنم، از نظر تو که اشکالی نداره؟» که البته معنی‌اش این بود که این تویی که باید این کار را انجام بدهی. بعدش او یا به من می‌گفت از نظر او اشکال دارد، یا می‌گفت اشکالی ندارد، و زندگی آیندهٔ ما بر همین اساس برنامه‌ریزی می‌شد. اما من این کار را نکردم، آن‌قدر که باید آینده‌نگر نبودم و درنتیجه مجبور شدم با قواعد بازی پیش بروم. در فرهنگ و طبقه‌ای که ما به آن تعلق داریم، این یعنی به عهده گرفتن همان نقشی که قبلاً به آن می‌گفتند نقش زنانه. مثل اودیسه که به بادبان طناب‌پیچ شده بود من هم گرفتار بند این نقش بودم.

اگر می‌خواستم خودم را آزاد کنم می‌توانستم، اما نه بدون از دست دادن همه چیزم. در نتیجه، در ظاهر مدرن و مدافع حقوق زنان بودم و در باطن با مرد قرن نوزدهمی خشمگین درونم، تو خیابان‌های استکهلم چرخ می‌زدم. از لحظه‌ای که دست‌هایم را روی دستگیرهٔ کالسکه می‌گذاشتم انگار که ضربهٔ چوب جادویی بر من نواخته شده باشد، آدم‌ها طور دیگری نگاهم می‌کردند. من هم مثل بقیهٔ مردها همیشه وقتی از کنار زن‌ها رد می‌شدم دید می‌زدم، البته یواشکی، چون در صورت آشکار بودن نمی‌توانست به چیزی جز چشم‌غرهٔ آن‌ها ختم بشود، اگر زنی واقعاً خوشگل بود حتی ممکن بود برگردم و نگاهش کنم، البته محتاطانه، اما به هر حال، چرا؟ خب چرا؟ چرا تماشای آن‌ها این‌قدر مهم بود؟ وقتی که چند لحظه یا گاهی چند دقیقه بعد همه چیز را دربارهٔ آن‌ها فراموش می‌کردم؟ گاهی اوقات وقتی با کسی چشم تو چشم می‌شدم، اگر این نگاه یک ذره بیشتر طول می‌کشید دستپاچه می‌شدم، چون این نگاه از طرف کسی بود که بین یک عدهٔ دیگر بود، من در موردش هیچی نمی‌دانستم، نمی‌دانستم مال کجا بود، چه جوری زندگی می‌کرد، هیچی، با این حال ما به همدیگر نگاه کرده بودیم، در همین حد، بعدش تمام شده بود، او رفته بود و برای همیشه از خاطر محو شده بود. با کالسکه که بیرون می‌رفتم هیچ زنی نگاهم نمی‌کرد، انگار اصلاً وجود نداشتم. شاید بگویید برای این‌که علامتی به این واضحی داشتم که صاحب دارم، اما مگر وقتی دست در دست لیندا راه می‌رفتم مشخص‌تر نبود؟ پس چرا هرگز مانع نگاه دیگران به من نشده بود؟ خدای من، نکند حقم بود، نکند خدا می‌خواست مرا سر جایم بنشاند که دوره افتاده بودم و زن‌های دیگر را دید می‌زدم، در حالی که یکی توی خانه بود که بچهٔ مرا به دنیا آورده بود؟»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان