کتاب یشم سبز ماندارین
معرفی کتاب یشم سبز ماندارین
کتاب یشم سبز ماندارین نوشتهٔ ریموند چندلر و ترجمهٔ فتح الله جعفری جوزانی است. نشر آناپنا این رمان آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب یشم سبز ماندارین
کتاب یشم سبز ماندارین حاوی یک رمان آمریکایی است که به قلم یکی از پایهگذاران رمان پلیسی واقعگرایانه نوشته شده است. در این رمان کوتاه، تمایز بین شخصیتها دشوار است، اما صدای خاص برخی از آنها است که خیال خواننده را تلطیف میکند. این اثر در هشت فصل نوشته شده است. عنوان برخی از این فصلها عبارت است از «۳۰۰ قیراط فای تسوی»، «برداشت دوم محصول»، «من میرم اونورِ پیشخون» و «بانویی غرق در مشروب قوی». ریموند چندلر این رمان کوتاه را در حالی آغاز میکند که راوی اولشخص آن از این که داشت پیپش را میکشید و روی قسمت شیشهای درِ دفتر پشتِ اسمش شکلک درمیآورد، میگوید. یک هفته بود که از کاروبار برای این راوی خبری نبود. او کیست و داستان چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب یشم سبز ماندارین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره ریموند چندلر
ریموند تورنتون چندلر، زادهٔ ۲۳ جولای ۱۸۸۸ بود. او ۲۶ مارس ۱۹۵۹ درگذشت. او فیلمنامهنویس و رماننویسی آمریکایی بود که در شیکاگو به دنیا آمد و سالهای ابتدایی زندگیاش را بههمراه والدین، خاله و داییاش در نبراسکا گذراند. چندلر بهخاطر شرایط سخت مالی در دورهٔ رکود بزرگ اقتصادی، برای امرارمعاش به نویسندگی روی آورد و رماننویسی را بهصورت خودآموز فرا گرفت. ریموند چندلر در طول عمر خود ۲۳ داستان کوتاه منتشر کرد؛ بااینحال کتابخوانها از میان این آثار نسبتاً اندک تنها ۱۵ داستان را میشناسند. ۸ داستان دیگر که از جمله بهترین آثار او هستند نزدیک به یک ربع قرن در میان صفحات کاهی مجلههای پالپ (عامهپسند) مدفون بودند (این ۸ داستان عبارتند از «قاتل در باران»، «مردی که سگها را دوست داشت»، «پرده»، «دختر را محاکمه کن»، «سنگ یشم ماندارین»، «بیسیتی بلوز»، «بانوی دریاچه» و «جنایتی در کوهستان رخ نداده»). ریموند چندلر در سال ۱۹۵۰ مجموعهٔ داستانهای کوتاه خود را با عنوان «هنر بیدردسر قتل» منتشر ساخت، اما این کتاب هیچیک از ۸ داستان منتشرنشدهاش را شامل نمیشود.
بخشی از کتاب یشم سبز ماندارین
«یکی دو هفته بعد بود که با ماشین رفتم سانتامانیکا. ده روز از اون مدت را که به خرج خودم توی بیمارستان گذرونده بودم تا ضربهٔ بدی که به سرم خورده بود بهتر بشه. موس ماگون حدود همون زمان، مدتی که داشتن هفت هشت تا گلولهٔ پلیس را از بدنش درمیآوردن، توی بخش زندان بیمارستان شهرستان بستری بود. آخرِ اون مدت دفنش کردن.
تا این موقع اون پرونده هم تقریباً حسابی دفن شده بود. روزنامهها بازی خودشون را باهاش کرده بودن و چیزهای دیگهای هم پیش کشیده شده بود و بالأخره اون فقط یه باند سرقت جواهرات بود که به خاطر نارو زدنهای زیادی گَند زده شده بود. پلیسها اینجوری گفتن و اونها باید میدونستن. جواهرات دیگهای پیدا نکردن، ولی انتظارش را هم نداشتن. فکر میکردن اون باند هر بار فقط یه سرقت انجام میدادن، بیشترش هم با حمالی دیگران و بعدش هم با سهمشون میفرستادنشون بِرَن پی کارشون. اونجوری فقط سه نفر میدونستن ماجرا از چه قرار بود: موس ماگون، که بعداً معلوم شد ارمنی بود، سوکسیان، که از ارتباطهاش استفاده میکرد که بفهمه کی جواهرات مناسب را داره، و لیندلی پال، که طرف را نشون میداد و به باند خبر میداد کِی حمله کنن. یا پلیسها اینجوری میگفتن و اونها باید میدونستن.
بعدازظهر گرم خوبی بود. کارول پراید توی خیابون بیست و پنجم، توی یه خونهٔ تمیزِ کوچولوی آجر قرمزِ حاشیه سفید که جلوش بوتهٔ شمشاد داشت، زندگی میکرد.
اتاق نشیمنِش یه فرش کرم رنگ داشت، با صندلیهای سفید و گلی، یه شومینهٔ مرمرِ مشکی با حفاظِ بلندِ برنجی، جاکتابیهای خیلی بلندی که توی دیوارها جاسازی شده بودن و پردههای کرم رنگِ زمخت جلوی سایهبونهایی به همون رنگ.
هیچچیز زنونهای توش نبود غیر از یه آینهٔ قدی که جلوش کفِ اتاق خالی بود.
نشستم روی یه صندلی خوبِ نرم و اونچه از سرم باقی مونده بود را تکیه دادم و درحالیکه به موهای قهوهایپوش داده شدهاش، و یه پیرهن یقه بلند که قیافهاش را کوچیک و تقریباً بچهگونه میکرد، نگاه میکردم و یواش یواش نوشیدنی خوردم.
گفتم: «شرط میبندم با نوشتن تمام این چیزها را به دست نیاوردی.»
بهم پرید: «بابام هم با لو دادن پلیسها اینها را به دست نیاورده. اگه واجبه که بدونی، چند قطعه زمین توی پلایا دِل رِی داشتیم.»»
حجم
۷۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه