کتاب کوچ رویا
معرفی کتاب کوچ رویا
کتاب کوچ رویا داستانی بلند نوشتهٔ مژگان مفتاحی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب کوچ رویا
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب کوچ رویا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کوچ رویا
«درب چوبی قدیمی با سروصدا باز هم تکانی به خود میدهد تا اینبار زن و مردی جوان از آن بیرون بیایند. آنقدر هیجان دارند و بدون توجه به اطراف بلندبلند با هم بحث میکنند که میتوانم حدس بزنم برای چه گذرشان به این مکان افتاده است.
در طبقه اول این ساختمان نیمهقدیمی آجری دفتر عقد و ازدواج است و در طبقه دوم آن که مدتی است پای امیر به آن باز شده، یک دفتر مهاجرتی است. روزی که برای هماهنگی با عاقد به طبقه پایینی رفتیم، اصلاً فکرش را هم نمیکردم که روزی دیگر سروکارمان به طبقه دیگر بیفتد.
بعد از ساعتی زلزدن به درب ساختمان با خود میگویم:
کاش جلوی چندتا از مشتریان طبقه بالایی را بگیرم و بپرسم با این عجله کجا میخواهند بروند، آنجا را خوب میشناسند؟ کسی منتظر آنهاست؟ ... لابد کسی منتظرشان است، اما من فکر میکنم اینکه کجا را برای زندگی انتخاب کنی، به تعداد نگاه آشنایی بستگی دارد که منتظرت هستند، تعداد قلبهایی که تو را صدا میزنند و تعداد دستهایی که وقتی دست دراز میکنی، دستت را محکم بفشارند.
باد تندی میوزد. به اجبار شیشه ماشین را بالا میکشم، نگاه از دنیا و آدمهایش میگیرم و به دفتر سالهای دور زندگیام که جلویم باز گذاشتهام، نگاهی میاندازم.
هربار آن را ورق میزنم، با خواندن تکهای از نوشتهها تمام اتفاقات روزهای قبل و بعدش را به یاد میآورم. انگار همهچیز در پس ذهنم آماده و مهیاست. فقط به تلنگری نیاز دارد تا بیرون بریزد.
تصویر آن صندلی چوبی، سماور همیشه روشن با پیاله سفالی پر از آبنباتقیچی، آن فنجان کمرباریک با لبه طلایی، نعلبکی با تصویر خانی سوار بر اسب و شمعدانیهای ردیفشده کنار پنجره خانه باصفای مادربزرگ؛ خانهای که هروقت حالمان از زمین و زمان میگرفت، سراغش را میگرفتیم. وقتی در خانهاش را به صدا درمیآوردیم، سایه خمیدهاش از پشت پنجره امیدوارمان میکرد که کسی هست .... کمی دردودل و بعد نوشیدن چای دارچین با عطر گل محمدی کافی بود که غمهایمان یادمان برود.
با ضربههایی که به شیشه ماشین میخورد، از حالوهوایم بیرون میآیم. دخترکی ژولیده با صورتی زیبا که شاید به عمد در پشت ماسکی از آلودگی و سیاهی پنهان شده، صورتش را به شیشه چسبانده است. به چهرهاش نمیخورد که ایرانی باشد. نگاه موشکافانهام را که میبیند، قیافهای مظلوم به خودش میگیرد و به آدامسهایش اشاره میکند؛ آدامس نغنایی، توتفرنگی ... به یاد حرف عطیه میافتم که میگفت، دوروبر این بچهها همیشه افراد بزرگسالی هستند که دورادور مراقبند. دوروبر را نگاهی میاندازم، مردی میانسال که در یک دستش بادکنکهای رنگارنگ و در دست دیگرش لنگهای قرمز با حاشیههای راهراه سرمهای است، توجهم را جلب میکند. کولهای هم روی کولش انداخته که لابد پر از آدامسهای توتفرنگی و نعنایی است.
یکهو امیر با عجله داخل ماشین میشود و نگاهی به ساعتش میاندازد:
«ای بابا دیر شد! دوباره سهراب نق میزنه که دیر رفتیم سراغش.»
و به سرعت راه میافتد. دوباره نگاهم به دخترک میافتد که با قیافهای خسته و ناامید به سمت ماشینی دیگر میرود.
به دختربچه اشاره میکنم و میگویم:
«یعنی چی میشه که گاهی آدم برای گدایی هم باید مهاجرت کنه؟»
امیر فقط نگاهی میکند و رویش را برمیگرداند. انگار حسابی از دستم کلافه است؛ از صبح و شاید ماهها، شاید هم سالهاست.
ماجرا از وقتی آغاز شد که امیر با شور و هیجان عکسی را به همه نشان میداد؛ تصویر زنی میانسال که سفیدی موهایش را با رنگ زیتونی روشن پوشانده بود. پالتوی سفید کوتاه با یقه خز بر تن داشت و چکمههای بلند کرمرنگش تا نیمه در برف فرورفته بود، با لبخند یکوری روی لبش به قول بیبی از شهری سرد در ینگه دنیا.»
حجم
۷۴۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۵ صفحه
حجم
۷۴۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۵ صفحه
نظرات کاربران
کم حجم زیبا و روان بود