کتاب یزله
معرفی کتاب یزله
کتاب یزله مجموعهداستانی نوشتهٔ سیروس همتی به همراه دو داستان از تقی همتی نیا است و انتشارات نیستان هنر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب یزله
یزله عنوان مجموعهای از ۱۱ داستان کوتاه از سیروس همتی و تقی همتی نیاست که با عناوین آقای هاله، الله توپوننن پول توهسون، دده، رمان، مکان، آخرین وداع، یزله، فرمول آبی، خججه سلطان، ننه سلطان و بازارچه مکاره گردآوری شده است.
سیروس همتی، بازیگر، نویسنده و کارگردان تئاتر است که در سالهای اخیر بیش از هر چیز وی را در صحنه تئاتر و تلویزیون و با نقشهایی طنز آمیز و گاه جدی دیدهایم، بازیگری که همواره احساسات مخاطبانش را با حرکاتی ظریف در مرز میان شوخی و جدی تحتتاثیر قرار داده و آنها را به داستان و شیوه روایت خود وابسته کرده است.
یزله نیز بیش از هر چیز وامدار همین شیوهٔ روایت است، زبان و موقعیتهایی طنزآمیز که در پس خود بسیار تلخ، عبرتآموز و محل تامل جدی است.
طنز در روایت داستانی همتی موضوعی نه جاری در کلمات و ساختار روایت که سیال در موقعیتی است که داستان در آن رخ میدهد و همتی تلخیها و سیاهیهای پیرامونش را با لبخندی البته تلخ بازگو میکند و همین مسئله مخاطب را هم از منظر شیرینی روایت و هم از منظر مواجهه با پارهای از واقعیتهای پیرامونش به سوی خود میخواند.
موقعیتهای داستانی کتاب «یزله» ساده و هوشمندانه انتخاب شده و همین بهانههای ساده، همواره با یک نتیجه عجیب، مخاطبش را به سمت کشف یک آن و لحظه خاص در خود و روابط و رفتارهای خود دعوت میکند.
خواندن کتاب یزله را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یزله
«با دوزوکلک، بیاینکه شَستم خبردار شود، من را کشاند تهته خط...
چاقوی سلاخی را از گودی کمرش کشید بیرون، بعد باهاش ناخنهاش را کوتاه کرد، یعنی اینکه ببین چقدر تیزه!
- یه چیزایی رسیده به گوشم...
- شما بشنو، ولی باور نکن... لوطی، به جون ننهم... به ارواح خاک داداشم، من با صنم هیچ صنمی ندارم!
با چاقوی سلاخیاش، پیراهن و شلوارم را از دم تا دم جر داد.
- درش بیار.
فکر میکرد من رفیق معشوقهاشم... پیراهن پارهپورهام را درآوردم.
- بکش پایین!
با ترسولرز شلوار جِرواجِر را کشیدم پایین، من ماندم و یه شورت راهراه ماماندوز!
یک سنگ از بین دو ریل [راهآهن] برداشت و با یک ضربهٔ چاقو چنان خُردش کرد که باید میدیدید!
بعد آمد سمت من. اشهدم را خواندم.
چند خط ریزودرشت انداخت روی کل تنم، خون از دستوپاهام فواره زد.
گفت: «اونم درآر.»
- به قرآن محمد من با صنم...
حرفم را برید:
- اینقدر اسمش رو نبر کثافت!
- من با چیز صنمی ندارم.
- زر نزن!
باد چاقوش که خورد به شورت ماماندوزم... شورت از ترس پهن زمین شد.
دستهام را گرفتم جلوی عورتم و زارزار گریه کردم.
افتادم به پاهاش، خواهش و التماس کردم. دستبهدامنش شدم، تا اینکه سر عقل آمد. چاقوی سلاخیاش را داد دست دیگرش، بعد با دست راستش یک کشیدهٔ آبدار خواباند توی گوشم.
هنوز هم که هنوزه، خط چاقوش روی تنم است و صدای چکش توی گوشم.
- اگه از کلاغ چیزی بشنوم، چشمهات رو از کاسه درمیآرم... حالا هررری...
سگدوزنان بین دو خط موازی دویدم.
آنقدر گرخیده بودم که فرداش نرفتم مدرسه، گفتم: «کلهخر باز گیر میده، توی جمع خشتکم رو میکشه روی سرم.»
پسفرداش هم نرفتم مدرسه، پسانفرداش رفتم.
شانس آوردم مهیار غایب بود. سه روز بود که غایب بود.
آقای مهربان، معلم درس شیمی، از بچههای کلاس پرسید: «کسی میدونه سلطان تقطیر کجاست؟»
منظور آقا معلم مهیار بود. او عاشق زکریای رازی بود، بهخاطر کشف الکل!
همه دست بلند کردند که جواب بدهند.
مبصر که داشت با تختهپاککن خیس تختهسیاه را پاک میکرد با اجازهٔ معلم جواب داد.
- دستش قطع شده آقا!
- یا خود خدا! چرا؟!
- رفته بوده مغازه، وردست باباش، میخواست به مشتری گوشت چرخکرده بده که انگشتهای دست راستش... .»
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱