دانلود و خرید کتاب جان های شعله ور سمیه کاظمی حسنوند
تصویر جلد کتاب جان های شعله ور

کتاب جان های شعله ور

انتشارات:نشر روزگار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جان های شعله ور

کتاب جان های شعله ور نوشتهٔ سمیه کاظمی حسنوند است و نشر روزگار آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان زندگی مرد جوانی است به نام یعقوب. داستان در یک آسایشگاه روانی می‌گذرد. راوی دیوانه نیست اما از دنیای عاقلان به دنیای دیوانگان پناه برده است.

درباره کتاب جان های شعله ور

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب جان های شعله ور را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جان های شعله ور

«یک روز عصر تابستان تصمیم گرفتم که برای همیشه دیوانه شوم. این یک تصمیم قطعی بود که مو لای درزش نمی‌رفت و فی‌الفور و باید با جدیت تمام به اجرا در می‌آمد و تمام! ماجرا از جایی شروع شد که من عاشق پری شدم. چند سال عاشقش بودم. پری، پری، پری! پری دختر همسایه‌مان بود و از من دوسالی کوچک‌تر بود. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. توی تمام خاطراتم یک دختربچه تخس ایستاده و عروسک پاره پوره‌ای دستش است و دارد خروس قندی لیس می‌زند یا انگشت توی دماغش می‌کند و گیگیلی بیرون می‌آورد و بعد آن را توی دهانش می‌گذارد. می‌دانم ... می‌دانم! خیلی چندش است. اما واقعیت همیشه به همین چندشی و شوری گیگیلی‌های پری بوده و هست. خلاصه آن سال‌ها من تازه دیپلم ادبی‌ام را گرفته بودم و پری دوم دبیرستان بود. پدر عشق و عاشقی بسوزد که چه شب‌ها و روزهایی را از من نسوزاند. روزهایی که همه فکر و ذکرم پیش پری بود و آن چشم‌های سیاه، مثل آفت به جانم افتاده بود. چه شب‌ها که من تا سپیده صبح به پری فکر نکردم. پری لباس عروس می‌پوشید و صورتش زیر تور سفید می‌درخشید. من کت‌شلوار دامادی تنم می‌کردم. زن‌ها کل می‌کشیدند و با ماشین همه شهر را دور می‌زدیم. یک پیکان سفید یخچالی که روی کاپوتش حلقه گل‌های میخک سفید و صورتی بود. بعد می‌رفتیم سر خانه زندگی‌مان. تازه اسم بچه‌هایمان را هم انتخاب کرده بودم. قنبر و شهپر و دلبر و اکبر! گاهی می‌رفتم روی پشت بام و حیاط خانه‌شان را دید می‌زدم. پری تا من را می‌دید عشوه می‌آمد و لبخندی توی صورتش می‌افتاد و از خجالت سرش را پایین می‌انداخت. وقتی می‌دیدمش انگار زمین و زمان متوقف می‌شد. همه چیز از حرکت باز می‌ایستاد و من و پری تنها ساکنان این کهکشان ساکت بودیم. چون من هیچ صدایی بجز صدای خنده‌ها و پلک زدن‌های او را نمی‌شنیدم. اما نه! این کهکشان بزرگ، آن‌قدر هم ساکت ساکت نبود. توی این کهکشان زپرتی که از هیچ دری معلوم نیست، کس دیگری هم پریده بود وسط این سکوت و کهکشان پیزوری و من و پری! درست است پای یک رقیب عشقی در میان بود و او کسی نبود جز... یعنی ... اه! اصلا ولش کن. اسمش را نبر لعنتی. پس او کسی نبود جز "اسمش را نبر لعنتی". من اسمش را همین گذاشتم.

آن روز، یعنی پانزده تیر که گرمای هوا بیداد می‌کرد، شنیدم که مادرم به پدرم گفت از در و همسایه شنیده است که پری را شوهر داده‌اند و فردا عقدکنانش است و ای دل غافل! خودم را به نشنیدن زدم. فردایش رفتم جلوی همان آرایشگاهی که پری را به آنجا برده بودند تا زیبایش کنند و لباس عروس بر او بپوشانند و تقدیم اسمش را نبر لعنتی کنند!، همانجا ایستادم. اخبار منتشر شده درست بود و راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شیرین گفتار، درست گفته بودند! پری کلا بی‌خیال من و خودش و تنهایی کهکشان راه شیری شده بود و زن آن اسمش را نبر لعنتی شده بود! وا مصیبتا! دقیقا مشکل از اینجا شروع شد. وقتی من رفتم جلوی آرایشگاه و منتظر ماندم! همین که اسمش را نبر لعنتی، دست پری را گرفت و از آرایشگاه بیرون آمدند، سر بزنگاه پریدم وسط معرکه و یقه اسمش را نبر لعنتی را گرفتم و شروع کردم به داد و بیداد. توی این هاگیر واگیر گاهی زیر چشمی نگاهی به پری می‌انداختم که ببینم نگاهم می‌کند یا نه. اما اوضاع خیلی خراب بود. وقتی دیدم حریف اسمش را نبر لعنتی و فک فامیل پاچه ورمالیده‌اش نمی‌شوم، دور گرفتم و از روی زمین یک پاره آجر برداشتم و کوبیدم توی فرق سرم. کوبیدن همان و از این دنیا به آن دنیا رفتن هم همان. همین که آجر را توی سرم کوباندم چشم‌هایم سیاهی رفت و افتادم روی زمین. البته با گوش‌هایم چیزهایی می‌شنیدم. مثلا جیغی را که پری کشید و بعد گفت: «ای واااای خدا مرگم بده! دیوونه خل چل!»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۱۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۹ صفحه

حجم

۱۱۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۹ صفحه

قیمت:
۱۸,۰۰۰
تومان