دانلود و خرید کتاب تن های محجر امیرمحمد عباس نژاد
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب تن های محجر

کتاب تن های محجر

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تن های محجر

کتاب تن های محجر نوشتهٔ امیرمحمد عباس نژاد است. انتشارات خط مقدم این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی خاطرات یک آزادهٔ ایرانی به نام «قدم‌علی اسحاقیان» است.

درباره کتاب تن های محجر

گفته شده است که کتاب تن های محجر روایتی است از ایستادن‌ها، نیفتادن‌ها، پایداری‌ها، جنگ و تنهایی اسارت در سلول‌های مخوف صدام حسین. این اثر حاوی خاطره‌‌های مردی است که در نوجوانی پا به میدان‌های نبرد گذاشت و شانه‌به‌شانهٔ کسانی که بزرگ‌تر از خودش بودند، جنگید و مجروح شد و اسیر شد و بعد هم در همان عراق به اعدام محکومش کردند. در کتاب «تن‌های محجر»، زندگی (دوران تحصیل، جنگ، اسارت تا ثبت‌نام در حوزهٔ علمیه و همچنین عضویت در کمیتهٔ جست‌وجوی مفقودان و تفحص) این رزمندهٔ نوجوان را می‌خوانید. عنوان برخی از بخش‌های این کتاب خاطرات عبارت است از «شلمچهٔ نشد»، «تحقیر ماهر عبدالرشید»، «شورش در آسایشگاه»، «محاکمه در بغداد»، و «ورود به تهران». مجموعه‌ای از سندها و تصویرهای مربوط به این خاطرات هم در پایان کتاب قرار داده شده است.

خواندن کتاب تن های محجر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ خاطرات بازماندگان جنگ میان ایران و عراق پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب تن های محجر

«یک ماه گذشت. فهمیدیم می‌خواهند چند نفری را آزاد کنند. تقریباً ساعت هفت شب بود. تازه نماز خوانده بودم. ناگاه دیدم آقای ابوترابی پشت پنجرهٔ آسایشگاه ماست. از لابه‌لای نرده‌ها، دست همدیگر را گرفتیم و احوال‌پرسی کردیم. بهم گفت: «از خدا خواسته بودم آخرین اسیری باشم که آزاد می‌شم. خوش به حال شما! شما هستید؛ من دارم می‌رم. این، خواستهٔ من نبود. همیشه از خدا خواسته بودم آخرین اسیری باشم که از عراق به کشورم می‌رم؛ ولی خدا مصلحت ندانسته آخرین نفر باشم. ما رو دارن آزاد می‌کنن.»

به‌شوخی گفتم:

_ حاج‌آقا، من که بدبین‌ام به این عراقی‌ها. از کجا می‌گی آزاد می‌کنن؟ الآن، شما رو اون پشت تیربارون می‌کنن، و ما هم از اینجا باید «الله اکبر» بگیم. این‌ها که به این راحت از شما نمی‌گذرن. شاید شهادت می‌خواد نصیب شما بشه...

هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «برادر، آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت!»

دست‌هایش همچنان توی دستم بود و فشار می‌داد. بی‌امان گریه می‌کرد. ازم خداحافظی کرد و رفت.

شب‌ها، با همان رادیویی که تقی، سرباز عراقی، در زندان مأمن بهم داده بود، اخبار گوش می‌کردیم. آن شب، حال و هوای بچه‌ها خوب نبود. دل‌تنگی عجیبی سراغم آمده بود؛ شاید چون دوستانم رفته بودند و آسایشگاه تقریباً خالی شده بود. تا شام را خوردیم، همه سر جایشان خوابیدند. کسی، کاری به کار کسی نداشت و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.

فردای آن شب، از طریق رادیو فهمیدیم که استقبال عجیبی از آزادگان شده، و مقام معظم رهبری، به همین مناسبت، و برای بازگشت آقای ابوترابی پیام داده و با اسرا دیدار کرده‌اند. با شنیدن این خبر، خوشحال شدیم. محال می‌دانستیم حاج‌آقا ابوترابی آزاد شود. خبر آزادی و رسیدن او به ایران دهان به دهان چرخید و دوباره امید آزادی بین اسرا شکوفا شد.

۲۳۱ نفر هنوز در اردوگاه بودیم. نزدیک به ۱۳۰ نفر، بچه‌هایی بودند که با عراقی‌ها همکاری کرده، و چند نفرشان هم از منافقین بودند که توبه کرده و مردد بودند. این‌ها هم در قاطع سه بودند.

آشپزخانه، جلوی قاطع سه بود. آشپزخانه در دست ما بود، و ما هم آشپزی زیاد بلد نبودیم. جیرهٔ غذایی، کم بود. برنج‌ها و گوشت‌هایی که می‌آوردند، کم بود؛ ولی عراقی‌ها به ما می‌گفتند برای ۴۰۰ نفر غذا بپزید. غذا که می‌پختیم، با این‌که خیلی تلاش می‌کردیم، خوشمزه نمی‌شد؛ هم چون مواد کم بود و هم این‌که اجاق‌گاز آشپزخانه نفتی و قدیمی بود که می‌بایست باد می‌زدیم. اگر کمی زیاد باد می‌زدیم، شعله‌اش زیاد می‌شد و غذا می‌سوخت؛ باد هم نمی‌زدیم، غذا نمی‌پخت. برای این‌که شعله خوب پخش شود، سر بشکه‌ها را کنده و زیر دیگ‌ها گذاشته و برای خودمان شعله‌پخش‌کن ساخته بودیم تا حرارت مستقیم به دیگ نخورد.

هر وقت منافقین و جاسوس‌ها می‌آمدند غذا بگیرند، عادلانه تقسیم می‌کردیم و کاری نداشتیم که پناهنده یا جاسوس هستند، و می‌گفتیم شاید روزی توبه کردند.»

منتظری مقدم
۱۴۰۲/۰۸/۰۸

این کتاب رو به همه رمان خونای دفاع مقدس پیشنهاد میکنم❤️ معنای واقعی استقامت و مقاومت رو می‌فهمید. انصافا الان هم استاد خوبی برای ما هستن خداحفظشون کنه...

خبر آمد به سنگر حاج‌حسین خرازی خمپاره خورده است. از سنگر حاج‌حسین تا بهداری تقریباً صد متر فاصله بود؛ نمی‌دانم این صد متر را در چند ثانیه دویدم و چطور خودم را به آنجا رساندم. جز من، چند تن دیگر و امدادگرها هم بودند. وقتی حاج‌حسین خرازی را دیدم و فهمیدم فقط دستش قطع شده است، نفس راحتی کشیدم و سجدهٔ شکر به جا آوردم.
javad
پس از نماز ظهر و ناهار، در سنگر بودم که ناصر قاسمی که بچه‌محل‌مان و در گروهان دیگر بود، آمد و گفت: «بچه‌ها، یه خوابی دیده‌ام؛ می‌خوام واسه‌تون تعریف کنم.» گفتم: «ناصر، چه خوابی دیده‌ای؟» _ خواب دیدم توی دژ دال و سه‌راه شهادت، امام زمان (عج) نشسته. مثل امام که توی جمارون روی صندلی می‌شینن و دست تکون می‌دن، یه صندلی هم اینجا گذاشته‌ان و امام زمان (عج) دست تکون می‌ده. همه می‌دویدند، و امام، یه دستی به سرشون می‌کشید. من دیدم روی سر کی‌ها دست کشید. به گمونم، هر کی آقا سرش دست کشید، اون شهید می‌شه. هر کس شک داره شهید می‌شه یا نه، بهم بگه ببینم امام زمان (عج) سرش دست کشیده یا نه...
javad

حجم

۱٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۱۶ صفحه

حجم

۱٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۱۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان