کتاب در حنا
معرفی کتاب در حنا
کتاب در حنا مجموعهداستانی نوشتهٔ اکرم روحی است و نشر سیزده آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب در حنا
در حنا مجموعه داستانی است که آشکارا با نهایت وسواس و توجه به کیفیت ادبی نگاشته شده است. اکرم روحی با توجه به سابقهای که در سرایش شعر داشته، توانسته مفاهیم عمیق انسانی، خصوصاً احوال زنان در ایران کنونی را با زبانی درخشان به مخاطب ارائه کند. توجه به اقلیم، باورهای عامیانه و هویت زن و چالشهای انسان مدرن دغدغههای اصلی داستانهای این مجموعه محسوب میشوند. نویسنده گاه با دست یازیدن به طنزی ناپیدا شیرینی و تلخی توامانی را به کام مخاطب میریزد و گاه نقدی دارد بر آنچه در لفافه از آن میگوید. در بخشی از این داستان آمده: جلوتر، زیر نور ماشین، تابلویی به راست اشاره میکرد. مسافر لبخند زد و پرسید: «میدانی این راه کجا میرود؟» شانه بالا انداختم. میدیدم چطور بوتههای خار، میان باد و برف جلوی ماشین، میرقصند. گفت: «درحنا» ماشین به چپ پیچید. چشم ریز کردم و منتظر شدم حرفش را تمام کند. چشمهای خاکستریاش برق میزد. ادامه داد: «جای قشنگی بود. چند سال پیش تمام روستا توی یک آتشسوزی بزرگ سوخت. آتش تا بالای درختها زبونه میکشید. فکر کن! درخت سرِ پا بود، پر از ساقه و برگ، اما توش آتش تنوره میکرد! هنوز هم خاموش نشده. مزرعههایش هنوز دارند میسوزند.آتشش نه کم میشه نه زیاد. نه پیشروی میکنه، نه از مرزهایش عقب میکشه. راه چلگرد، قبلاً از اونجا رد میشد.»
خواندن کتاب در حنا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب در حنا
«ماهی را که توی تابه سر داد، جلز و ولز روغن بلند شد. خودش را عقب کشید. قطرهای، چانهاش را سوزاند. شیر آب را باز کرد و ریش تنکش را به آب رساند. رنگ سفید ماهی توی ذوق میزد. ادویه را پیدا نمیکرد. اسبابکشی، تهماندهٔ وسایلش را نابود کرده بود.
یک چشمش به تابه بود و چشم دیگرش به نورگیر. به ساعت آشپزخانه، مرد زودتر از همیشه به خانه آمده بود. صدایشان هرلحظه بلندتر میشد. زن گفت: «پرید بهم. موهایش قرمز بود.» صدای مرد نزدیک شد: «پیرمرده گفت عصر بیائید سراغش.» جیغ بچه، صدای زن را دور کرد.
در تابه، آرد دورِ ماهی کف کرده بود و حباب درست میکرد. انگار ماهی توی روغن سوخته، نفس میکشید. زیر تابه را کم کرد. شعله خاموش شد. چند بارکبریت کشید. شعلهٔ آبی، نفس ماهی را باز کرد.
باید شناسنامهاش را پیدا میکرد. ترسید در جیب کتی باشد که از اول هفته، توی خشکشویی مانده است. اگر شاگرد یکلاقبای خشکشویی وقتی دارد چوب کبریت کنار لبش را میجود، شناسنامهاش را قاطی رختچرکها شسته باشد چه؟ به اتاقخواب رفت تا کمد را بگردد. اتاق پنجره نداشت. لامپ هم سوخته بود. کورمال دست کشید به طبقههای کمد. خبری از شناسنامه نبود. رفت سراغ کارتنهای خالی کنار تخت. آنها را در هال، کف نورگیر ریخت و چهارزانو کنارشان نشست.
طبق معمول، تلویزیونشان روشن بود. گوینده، از غبار هوای اهواز میگفت. توصیه کرد: «زنان باردار وکودکان و سالخوردگان در خانه بمانند.» زن بالای سرش بود: «گفتم الان خفهام میکنه!» بچه جیغ کشید.
قولنامهٔ آپارتمان را ته یکی از کارتنها پیدا کرد. چشمش به امضای اژدری افتاد. «کلاهبردار» از وقتی پا توی این خانه گذاشته بود، یا دستش به تاریکروشنی اتاقها بند بود یا به سردی و گرمی آب حمام. امان از بیراه و روزنه بودنش و این نورگیر لعنتی.
همان موقع که اژدری میگفت شهرداری به خاطر شکایت پیرزن همسایه، پنجرههای این ضلع ساختمان را کورکرد و به زمین و زمان بدوبیراه گفت، باید میفهمید عیب این خانه تنها این نیست و حتماً دلیلی داشته است که با همهٔ ارزانیاش، مستأجرهای قبلی بیش از یکماه درآن دوام نیاوردهاند.
برگشت توی اتاق و کشوهای دراور را بیرون ریخت. نبود. صداها گنگ بود. معلوم نبود کدام حرفهای زن و مرد است، کدام مجری تلویزیون. جیغ بچه همچنان بلند بود. زیر تخت هم دست کشید، بالای کمد.
زیر لب گفت: «ماهی» دوید سمت آشپزخانه. شعله خود به خود زیاد شده بود. زن جیغ کشید. «چرا تمامش نمیکنند؟» بچه، اسباببازیای را روی شیشهٔ نورگیر میکوبیدو پشت هم میگفت: «کرّه الاغ کدخدا، یورتمه میرفت تو کوچهها» پاهای گوشتالویش روی شیشهها پهن شده بود.»
حجم
۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه