کتاب عروسک گردان
معرفی کتاب عروسک گردان
کتاب عروسک گردان نوشتهٔ اسماء نظری مقدم است. انتشارات متخصصان این داستان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب عروسک گردان
در کتاب عروسک گردان «پریماه» دانشجوی جوانی است که اواخر شب مورداصابت گلوله قرار میگیرد. او در حال جاندادن به یاد هشدارهایی درمورد دورشدن از «بهاوند»، همدانشگاهیاش که با رفتارهایی بیمهابا و مخرب یکی از کلاسهای مهم دانشگاه را به تعطیلی کشانده است، میافتد. حال بهدنبال یافتن پاسخی برای این پرسش است که چه چیزی او را در گرداب مرگ افکنده؟
خواندن کتاب عروسک گردان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عروسک گردان
«رنگها پاشیده میشوند، به دنبال ایجاد طرح، خلق هنر. اما دستهایی پرامید لازم است و عشق. انگشتهای مایوس تأخیر ایجاد میکنند، شایعه پراکنی میکنند و مجادله را هاجوواج به تعویق میاندازند. دستهایی پرامید لازم است و عشقی که حیرتزدایی کند. ترکیب آواهای گوشنواز همچون قلبی که تنها برای تو بتپد، لبهایی که تنها به تو لبخند بزنند و دنیایی که تنها به تو تعلق داشته باشد... صدای آواز گنجشکها، صدای نواختن پیانو بر نتهای صلح را تداعی میکند. عشق لازم است و واژهٔ دوستت دارم که نقاب را میاندازد و دکان کرشمهبازان را میبندد.
مداد را میکشیدم روی دفتر، تندتند... مینوشتم کلمهها و جملهها را. نمیخواستم فراموششان کنم. موضعگیری هجوآمیزی بود. مُهر عصیانگری بر پیشانی نوشتههایم میخورد. کلمهها از روی کاغذ بیرون میجهیدند و در هوا معلق میماندند. آن واژهها نباید به بیرون راه پیدا میکرد. باید در و پنجرهها را میبستم، باید قفل میکردمشان اما پاهایم قفل بودند. آن واژهها دورتادور اتاق میچرخیدند و مستانه میرقصیدند. آن کلمهها شکنجهٔ اسیری چون من بودند یا کلیدی برای گشودن قفل زنجیرهایم، یا اهانتی پیش چشم همگان؟
نباید مینوشتمشان، باید نقاشیشان میکردم، به تصویر میکشیدمشان. تازیانه هم نمیتوانست مانع کشیدنهایم شود. مداد را بالا و پایین میبردم. خورشیدی که بزرگیاش تمام صفحه را گرفته بود و پرتوهای روشنش بر نقاط ریز اطرافش میتابید. چنان قدرتمند کشیده بودمش که خود نیز از القای حس عصیانگریاش هراسیدم. برگهٔ دیگری را کندم و شروع کردم به کشیدن بقایایی در حال سوختن... سوختند و ذرهذره آب شدند. انگشتانی که خواهان پردهپوشی بودند، برگهها را پاره و وادارم کردند آتششان بزنم تا چیزی باقی نماند. برگهها میسوختند، همانند بقایایی که در نقاشی کشیده بودم. میسوختند و بوی دود برجای میماند...
اگر تو در غاری سوتوکور و تاریک پنهان شوی به این معنا نیست که خورشید هم نباشد و دیگر نتابد. تنها تویی که از آن فرار کردهای. بگذار پرتوهایش چشمانت را بیازارد. وجودت آتش بگیرد. خودت را بسپار به آن پرتوهای نیرومند. آب پیدا میشود که شعلههای تو را خاموش کند، تنها دوام بیاور. بگذار دود خاکسترت به هوا بلند شود اما به درون غار فرار نکن!»
حجم
۱۲۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۲۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه