کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز)
معرفی کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز)
کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز) نوشتهٔ اندرو لنگ و ترجمهٔ پریچهر همایون روز است. انتشارات قدیانی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر نخستین جلد از مجموعهای به نام«افسانههای شیرین دنیا» است.
درباره کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز)
افسانهها گذشته از ارزش و اهمیتی که بهعنوان میراث فرهنگی هر قوم داشتهاند، بهسبب همانندیهای بسیار با یکدیگر در سراسر جهان، سبب ایجاد درک و تفاهم جهانی میان ملتها و فرهنگهای گوناگون شدهاند و بهاینترتیب نهتنها بخشی از میراث فرهنگی هر قوم، که پارهای از میراث فرهنگ بشر به شمار میآیند. افسانهها بهترین وسیلهای هستند که با کمک آنها میتوان همهٔ افکار بلند و آرای مافوق تصور را به مردم منتقل کرد تا آنان نیز باذوق و اشتها بشنوند و بخوانند و لذت ببرند. کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز) حاوی یک مجموعه افسانه است که عنوان برخی از آنها عبارت است از «شاهزاده خانمی به نام گلبهار»، «دزد سیاه و شوالیه سرزمین درهها»، «شاهزاده خانمهای سرزمین سفید»، «دختر کوچولوی کلاه طلایی» و «شش آدم احمق».
خواندن کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب افسانه و البته به نوجوانها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سفید برفی و ۳۵ افسانه دیگر (کتاب قرمز)
«روزی، درست در وسط زمستان، وقتی دانههای برف، به آرامی همانند پر بر زمین میباریدند، ملکهای پشت پنجره اتاقش که قابی به سیاهی آبنوس داشت، نشست و مشغول دوخت و دوز شد. اما وقتی سرش را بلند کرد تا از پنجره به بیرون نگاه کند، سوزن در انگشتش فرو رفت و سه قطره خون از آن چکید. ملکه آهی کشید و با خود اندیشید: «چرا کودکی به سفیدی برف، به سرخی خون و به سیاهی آبنوس ندارم؟»
و مدتی بعد، آرزوی او برآورده شد و دختری به دنیا آورد که پوستی به سفیدی برف، لبهایی به سرخی خون و موهایی به سیاهی آبنوس داشت. دختر را "سفیدبرفی" نامیدند، اما ملکه اندکی پس از تولد کودک درگذشت.
یک سال بعد، پادشاه با زن دیگری ازدواج کرد. ملکه جدید زنی زیبا، اما بسیار متکبر و خودخواه بود، به گونهای که به هیچوجه تحمل آن را نداشت که کسی در زیبایی با او برابری کند. او یک آینه جادویی داشت و هر روز در مقابل آن میایستاد و به تصویر خود خیره میشد و از آینه میپرسید: «آینه! آینه! چه کسی در تمام دنیا از همه زیباتر است؟»
و آینه پاسخ میداد: «سرورم! شما از همه زیباتر هستید. هیچکس را به زیبایی شما نمیبینم.»
و ملکه خوشحال میشد؛ چون مطمئن بود که آینه حقیقت را میگوید. اما سفیدبرفی هر روز بزرگتر و بزرگتر و روزبهروز زیباتر و زیباتر میشد. او در هفت سالگی دختر بسیار زیبایی بود، به گونهای که در زیبایی با ملکه برابری میکرد. روزی ملکه مثل همیشه در مقابل آینه ایستاد و از آن پرسید که چه کسی زیباتر از همه است. اما آینه این بار پاسخ داد: «سرورم! شما بسیار زیبا هستید، اما سفیدبرفی زیباتر از شماست.»
ملکه با شنیدن این مطلب به شدت خشمگین شد و آتش حسادت در وجودش فروزان شد. از آن لحظه به بعد، او از سفیدبرفی کوچک متنفر شد و روزبهروز تنفر، حسادت و بدخواهیاش افزایش یافت؛ به گونهای که یک روز، دیگر نتوانست وجود دختر بیچاره را تحمل کند. او یک مرد شکارچی را به قصر احضار کرد و به او گفت: «سفیدبرفی را با خود به جنگل ببر. نمیخواهم یکبار دیگر او را ببینم. او را بکش و ریه و جگرش را برای من بیاور تا مطمئن شوم که مرده است.»
مرد شکارچی طبق دستور ملکه سفیدبرفی را به داخل جنگل برد؛ اما وقتی چاقویش را بیرون آورد تا او را بکشد، دخترک شروع به گریستن کرد و گفت: «آه! شکارچی! از کشتن من بگذر. قول میدهم که به داخل جنگل بروم و هرگز به خانه بازنگردم.»»
حجم
۳۰۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱ صفحه
حجم
۳۰۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱ صفحه