کتاب پروژه ۲۱
معرفی کتاب پروژه ۲۱
کتاب پروژه ۲۱ نوشتهٔ معصومه نصراله پور شیروانی است و انتشارات نسل نواندیش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب پروژه ۲۱
معصومه نصراله پور شیروانی، نویسندهٔ کتاب پروژه ۲۱، دربارهٔ نوشتن این کتاب اینگونه میگوید: «وقتی دانشآموز دبیرستانی بودم به علم و ادبیات علاقه داشتم و در کتابخانة کوچک دبیرستانمان چند کتاب کوچک علمی خوانده بودم که جزء کتابهای مورد علاقهام بودند. در همان سال برنامهای از تلویزیون پخش شد که یک فضانورد روس برای جمعی از نخبگان ایرانی صحبت میکرد. من داشتم اتاق را جارو برقی میکشیدم، یک لحظه ایستادم تا گوش بدهم. فضانورد گفت که از دوران بچگی رؤیای فضا را داشته، گفت که همیشه خواب فضا را میدیده و از نخبگان ایرانی پرسید کسی در اینجا هست که خواب فضا را دیده باشد؟ هیچ کس پاسخی نداد. فضانورد دوباره پرسید آیا کسی در اینجا خواب فضا را دیده است؟ و باز هم هیچ کس جوابی نداد. هیچیک از نخبگان ایرانی خواب فضا را ندیده بود، هیچ کس رؤیای فضا نداشت و من مأیوسانه تمام آن روز به این رؤیا نداشتن نخبگان فکر کرده بودم و واقعاً در آن لحظه دوست داشتم داستانی بنویسم، داستانی با شخصیتهای کاملاً ایرانی که آیندهای روشن دارند و حالا بعد از سالها، اولین قدم را برداشتهام و کتاب پروژه ۲۱ اولین قدم من است.»
خواندن کتاب پروژه ۲۱ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پروژه ۲۱
«پشت نیسان آبی پدرم نشستهام. امروز روز خرمنکوبی است و قرار است من برای کمک به پدرومادرم در عصرانه دادن، همراهشان بروم. خیلی خوشحال نیستم راستش بااکراه روسریام را سر کردم و کمی هم سعی کردم وقتکشی کنم شاید مجبور نباشم که با آنها بروم و حتی بین خودمان بماند دعا کردم که ماشین روشن نشود ولی خب دعایم اثر نکرد، مادرم هم جلوی نیسان نشست کلی به من تعارف کردند ولی خب من قبول نکردم. گفتم: «همین پشت راحتم». البته راست نگفتم ولی خب از آنجایی که بین خودمان بماند برای بدهی کوچکی که بالا آوردم نیاز به کمک مالی پدرم دارم سعی کردم کمی خودشیرینی کنم.
منظرهٔ عصر گرم شهریور خیلی زیباست؛ دو طرف جاده تا چشم کار میکند زمین به رنگ سبز متمایل به زرد شالی است و در بعضی از قسمتها شالیزارها پر از کاههای بستهبندی شده است که حکایت از خرمنکوبی دارد و تکوتوک درختهای چنار در اطراف جاده زیبایی را دوچندان میکند. راستش در موقعیتی نیستم که از این همه زیبایی شالیزار به همراه تلقتولوق ناشی از حرکت نیسان روی جادهٔ خاکی محصور بین زمینهای کشاورزی لذت ببرم ولی خب من هردفعه که از این جاده میگذرم از این مناظر لذت میبرم و سعی میکنم به اینکه قرار است چطور قضیهٔ مالی را برای آنها شرح بدهم فکر نکنم. در همین فکرها هستم که با صدای ترمز نیسان از فکر در میآیم. مثل اینکه به شالیزار رسیدهایم کارگرهای روزمزد خرمنکوبی با لباسهای کارشان با کلاههای حصیری و قیافهای آفتابسوخته کنار شالیزار ما ایستادهاند. مادروپدرم آرام از ماشین پیاده میشوند پدرم میرود تا با آنها صحبت کند. من هم آرام و با طمأنینه مانتوام را بالا میکشم و از پشت نیسان به پایین میپرم و همراه خودم قمقمهٔ چای و سبد حاوی عصرانهٔ کارگران را پایین میآورم. کمی آن سمتتر مادرم که چادرش را به کمر بسته و کلاه حصیریاش را به سر میگذارد آهسته به من اشاره میکند و میگوید: «سبد رو بده و خودت نیا و اون گوشه منتظرم باش». من لبخند کمرنگی میزنم سبد را به دست مادرم میدهم و خودم میروم پشت به شالیزار خودمان در زیر سایهٔ نیسان مینشینم. روبهرویم همچنان شالیزار است؛ به شالیزارهای انبوه نگاه میکنم، گرمای آفتاب را روی پوستم احساس میکنم و سعی میکنم فکرم را متمرکز کنم که چطور برای گفتن قضیهٔ مالی به پدرم مقدمهچینی کنم. همینطور که درحال فکر کردن هستم ناگهان چیزی محکم از آسمان به زمین میخورد و دودی فضای جلو را میگیرد. باتعجب و دلشوره به صحنهٔ روبهرو نگاه میکنم. بعد از کنار رفتن دود میبینم یک پسر جوان با قدی متوسط و لباس آبی کمرنگ آنجا نشسته است، درحالیکه یک چیز مستطیلی شکل مثل لپتاپ در دستش است و بادقت به آن نگاه میکند. پسر جوان کمی پیچوتاب میخورد و بهآهستگی از جایش بلند میشود.»
حجم
۱۰۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۱۰۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
نظرات کاربران
افتضاح بود بی سروته بود