کتاب گم شدن تصویر در آینه
معرفی کتاب گم شدن تصویر در آینه
کتاب گم شدن تصویر در آینه انتخاب و ترجمهٔ علی عبداللهی است و انتشارات نقشونگار آن را منتشر کرده است. این کتابْ ده داستان کوتاه از نویسندگان آلمانیزبان (از سده هجدهم تا بیست و یکم) است. نویسندگان این مجموعه عبارتاند از: یوهان پترهبل، ارنسا تئودور آمانئوس هوفمان، هاینریش فون کلایست، اینگه بورگ باخمان، هاینریش بل، فرانتس هولر.
درباره کتاب گم شدن تصویر در آینه
گمشدن تصویر در آینه گزینهای است کوتاه از داستانهای آلمانیزبان ازسدهٔ هجدهم تا بیستویکم. یوهان پتر هبل با الهام از حکایات عامیانه و افسانهها مینویسد. وی هنوز تحت تأثیر ادبیات روشنگری، به تعلیم و آموزندگی در داستان و به پایانبندیهای خاص یا همان پایان خوش قصه باور دارد و در میانهٔ ادبیات روشنگری و مدرن قرار میگیرد. ا.ت.آ.هوفمان هم، با آنکه کموبیش رویکرد همسانی با هبل دارد، ولی بیشتر از آنکه به آموزشگری بپردازد، به وهم و خیال در داستان گرایش دارد. او وامدار قصههای جنوپری است و برسازندهٔ داستانهای گوتیک و ژانر داستان ترسناک و وهمانگیز. او را پدر این نوع ادبی در آلمان و حتی در اروپا میدانند. کلایست نابغهای است که زودهنگام درگذشت و ادبیات پرشور و هیجانی دارد با پشتگرمی به همان آبشخورهای پیشین؛ با این تفاوت که زبان او بیاندازه دشوار است و در نوع خود، نمونه در زبان آلمانی. جملههای بلند و پیچدرپیچ از ویژگیهای سبک و سیاق اوست.
پس از این سه، ناگهان به قرن بیستم پا میگذاریم و داستانی از شاعرهٔ معروف اتریشی، اینگه بورگ باخمان را میخوانیم که از قضا او هم در یک آتشسوزی مشکوک در هتلی در رم، در جوانسالی درگذشت. داستان او هم منشی وهمناک و آخرالزمانی دارد و بیاندازه عاطفی و تأثیرگذار است. هاینریش بل را همگان میشناسند و نیاز به معرفی ندارد؛ داستاننویسی اجتماعی ـ سیاسی و سخت متعهد و برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل. دربارهٔ او زیاد نوشتهاند و همین بس که نوشتههایش هم به دل نخبگان مینشیند و هم از سوی عامهٔ مردم مورد استقبال قرار گرفته است.
آخرین نویسنده، فرانتس هولر سوئیسی است. وی هنوز داستان مینویسد و نگارنده آشنایی نزدیکی با وی دارد. او در سال ۱۳۹۳ به ایران آمد و در کنار داستانخوانیهای متعدد و سخنرانی، در نمایشگاه کتاب هم شرکت کرد. داستانهای او با آنکه کاملاً امروزیاند، باز هم شکلی افسانهوار ــ قصهگونه ــ داستانی دارند و باز هم برآمده از همان آبشخورهای یادشده در داستانهای آغازین این کتاباند؛ با این تفاوت آشکار و معنادار که در آنها از ابزارها، دستاوردها و دغدغههای امروز سخن میرود، در قالبی نو اما آشنا. فرانتس هولر به داستانهایش رنگی از طنز و نیشخند و نقیضه میزند. شاید اتفاقی نباشد که این مجموعه با داستانهای ملهم از حکایات و افسانهها آغاز شد و در انتها نیز در سیری دَوَرانی به آغازگاه خود بازگشت. این واگشت، شاید خواسته یا ناخواسته تأثیر این کهنقالب باستانی را در شکلگیری داستان مدرن نشان دهد؛ و کنایتی باشد به اهمیت این ژانر پر و پیمان و چندلایه در هر سرزمین، و نیز آبشخورهای نخستین ادبیات مدرن معاصر.
خواندن کتاب گم شدن تصویر در آینه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه آلمانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گم شدن تصویر در آینه
«در فالون سوئد، بیش از پنجاه سال پیش، معدنکار جوانی، نامزد نورس و زیبای خود را بوسید و گفت: «در کلیسای قدّیس لوسیا، عشقمان به دست کشیش متبرک خواهد شد. از آن پس، دیگر تو و من، زن و شوهر خواهیم بود و سپس در آرامش، برای خود آلونکی دستوپا خواهیم کرد.» نامزد زیبای مرد، لبخندی از سر مهر زد و در پاسخ وی گفت: «امیدوارم در آلونکمان، عشق و همدلی منزل کند؛ زیرا تو تنها امیدم و تمامیِ دار و ندارم هستی، و بیتو ترجیح میدهم در گور باشم تا هر جای دیگر.»
ولی در همان لحظه که کشیش در کلیسا، در پیشگاه قدّیس لوسیا، برای دومین بار اعلام میکرد: «چنانچه کسی از مانعی آگاه است که به موجب آن، پیوند این دو جوان به صلاح نیست، بهجاست در همینجا دلایل خود را بازگو کند.»، مرگ چهره عیان کرد. چون صبح روز بعد که جوان در لباس سیاه معدنکاران ــ معدنکاران، همهوقت، رخت سیاه عزا بر تن دارند ــ از کنار خانهٔ دختر میگذشت، یکبار دیگر تلنگری بر پنجره زد و صبحبهخیری گفت، ولی آن روز، دیگر عصربهخیری در کار نبود؛ جوان هرگز از معدن برنگشت. دختر، هر بامداد، بیهوده برای مرد شال سیاهی را حاشیهٔ سرخ میدوخت، تا در روز عقد به گردنش بیاویزد. خلاصه اینکه جوان هرگز برنگشت، و پس از مدتی، دختر شال را به کناری نهاد، بر روزگار مرد گریهها کرد و هیچگاه از یاد نَبُردَش.
در این میان، شهر لیسبون در کشور پرتغال بر اثر زمینلرزهای ویران شد، جنگ هفت ساله پایان گرفت، قیصر فرانتس یکم درگذشت، فرقهٔ یسوعیان را ملغا کردند و لهستان تجزیه شد. ملکه ماریا ترزیا مُرد، اشتروانزه را اعدام کردند، آمریکا استقلال خود را بهدست آورد، و نیروی متحد فرانسه و اسپانیا از پس تسخیر جبلالطارق برنیامدند و ترکها در مجارستان در غار وتران، راه بر ژنرال اشتاین بستند. قیصر یوزف نیز درگذشت. گوستاو، پادشاه سوئد، بخش روسی فنلاند را ضمیمهٔ قلمرو خود کرد، انقلاب فرانسه و همزمان جنگی طولانی آغاز شد، و قیصر لئوپولد دوم خاک لحد را در آغوش گرفت. ناپلئون پروس را تسخیر کرد، انگلیسیها کپنهاک را گلولهباران کردند، دهقانان کاشتند و برداشتند، آسیابانان آسیا کردند، آهنگران پُتک بر سندان کوفتند، و معدنکاران در زیر زمین به دنبال رگههای فلز نقب زدند و کاویدند.
به سال ۱۸۰۹، کمی پیش یا پس از عید اوانِ تابستان که معدنکاران فالون، در عمق بیش از سیصد زرعی زمین، میان دو نقب، راهی باز میکردند، در زیر آوار جسد مرد جوانی را از دل محلول نمک بیرون آوردند که نمک آهن، سراسر، در رگوپی آن رخنه کرده بود، ولی جز این، جسد از گزند هر نوع پوسیدگی و تباهی در امان مانده بود؛ چنان که خطوط سیما و روز و سال عمر جوان را میشد بهوضوح باز شناخت. پیکر چنان بود که انگار ساعتی پیش چشم از جهان بربسته، یا به قیلولهای شیرین فرو رفته است. از اعماق زمین که بیرونش کشاندند، دیگر دیری میگذشت که پدر و مادر و تمام کسوکارش رخت از جهان بربسته بودند. کسی نبود که جوان خفته را بشناسد یا سرمویی از سیاهبختیاش بداند. تا اینکه عاقبت نامزد پیشین معدنکار جوان پیدا شد، که نقل میکردند سالها پیش، یک روز سر کار رفت و هرگز برنگشت: پیرزنی سپیدمو و تکیدهقامت، عصا بهدست از میان جمع راه باز کرد و بیشتر با شوری سرخوشانه تا با درد و دریغ، بر پیکر دلدار خود خم شد و پس از آنکه از توفان تنش شدید و طولانی درونی خود فراغت یافت، چنین گفت: «این پیکر، نامزد من است.» سپس افزود: «همان مردی که پنجاه سال آزگار در سوگش نشستهام. خواستِ خدا بر این بوده که پیش از سرآمدنِ عمرم، یک بار دیگر ببینمش. او هشت روز پیش از ازدواجمان راهی معدن شد و هرگز برنگشت.»
حاضرانِ ایستاده که نامزد پیشین را تکیده و ناتوان یافتند و دلدار را در اوج زیباییِ جوانی، و به عینه میدیدند که شعلهٔ عشق جوانی، پس از پنجاه سال همچنان در دل زن فروزان است، ولی در عوض دلدارش دیگر نه لب به خنده باز میکند و نه به دیدن دوبارهاش پلک برهم میزند، سخت متأثر شدند و در اندوه، سیلاب اشک از گونه فرو ریختند.
پیرزن در هیأت یگانه بازمانده و کسوکار و حقدار جوان، از معدنکاران ملتمسانه خواست تا آماده شدن آرامگاه ابدی و مقدمات کفن و دفن وی در حیاط کلیسا، جوان را به آلونکش بیاورند.
روز بعد، که گورگاه جوان در حیاط کلیسا مشخص و قبر آماده شد و معدنکاران برای بردن جنازه آمدند، زن درِ صندوقچهای را گشود و شال ابریشمی سیاهی با حاشیهدوزی سرخ را بر گردن او آویخت، و خود با رخت و لباس نو دنبال جنازه بهراه افتاد؛ طوری که انگار روز ازدواجشان است، نه روز خاکسپاری مرد جوان. جوان را که در گور میخواباندند، زن گفت: «اکنون چند روزی را به خوشی بخواب و بیاسا در بستر خنک زفاف و نگذار اوقات بر تو دیر بگذرد. من یکی دو کار جزئی دارم، بهزودی میآیم، بهزودی دوباره روز ما فرا میرسد. هر چه را خاک یکبار پس داده باشد، برای بار دوم پیش خودش نگه نمیدارد.» این حرفها را هنگام رفتن گفت و یکبار دیگر سربرگرداند و پشت سر را نگاه کرد.»
حجم
۱۰۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۰۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه