کتاب قریه
معرفی کتاب قریه
کتاب قریه داستانی بلند نوشتۀ محمد مولائی (حه مه ماولا) است. این کتاب را انتشارات اندیشه احسان منتشر کرده است.
درباره کتاب قریه
رمان قریه نخستین اثر ادبی و داستانی جناب مولایی بوده که به سبک رئالیسم جادویی و در قالب رمان نوشته شده است.
ازآنجاییکه زندگی در روستا و در میان طبیعت زیبای حوزه جغرافیایی علیشروان و شهرستان بدره همانند دیگر جاهای زاگرس، نوعی آرمانگرایی برای نویسنده رمان قریه است به نظر میرسد روایتهای این رمان سبک رئالیسم جادویی، آرمانشهری به نام منطقه علیشروان بدره باشد و بخشی از روایتهای این رمان هم میتوانند رازهایی از روزگاران زندگی مردم ایل بزرگ علیشروان در بدر و استان ایلام در قالب داستان و رمان باشد.
به گفته مولایی، سوژه اصلی این کتاب قصه بلند و زیبایی از یک پیرزن بومی بوده که در روزگاران نوجوانی برای او نقل کرده است و این قصهٔ زیبا ۱۰ سال بعد بهانه و سوژه ی اصلی برای نگارش رمان قریه توسط مولایی شده است.
خواندن کتاب قریه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای معاصر فارسی، دوستداران داستانهای ایرانی از خواندن کتاب قریه لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب قریه
«بعد از آنکه حرفش تمام شد، احساس کردم چند قطره باران بر روی صورتم باریده است. بالا را نگاه کردم؛ ولی ابرها آنجا نبودند. پیرمرد از الاغ بهزحمت پیاده شد. حالا میتوانستم گشاد بودن آن شلوار قهوهای را که تا به آن لحظه مانندش را ندیده بودم، ببینم. آن کرک نمدی کهنه، کثیف و زیبا که انحنای قامتش را پوشانده بود و گوشههایش که به عرض شانههایش اضافه شده بود را میتوانستم واضحتر از قبل ببینم. الاغش به من زلزده بود. مانند موجودی که زبان ما را بفهمد و بخواهد ارتباط برقرار کند. با گوشهای درازش بازی میکرد و زل زدن به مرا ادامه میداد. احساس میکردم دارد مرا مسخره میکند. پیرمرد کیسهای را که از شال دور کمرش آویزان بود، بیرون آورد. تنباکو و کاغذسیگار بود. از روی تختهسنگ بلند شدم تا پیرمرد آنجا بنشیند. بدون آنکه از من تشکر کند آنجا نشست. شاید آن تختهسنگ را خودش به آنجا آورده بود که تشکر نکرد. بدون آنکه به من نگاه کند یا حرفی بزند، مشغول پیچیدن سیگارش شد. کبریت را بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد تا دودی غلیظ از بینی و دهانش بیرون داده باشد. از رفتار دوگانه و مرموزش ترسیده بودم. با نگاهکردن به چشمهایم متوجه شد که ترسیدهام. میخواستم با صحبتکردن، ترسم را پنهان کنم و خیلی احمقانه از او پرسیدم که چند سال دارد. او خیلی سرد جواب داد که هزار سال دارد. هزار سال زنده مانده بود! اما جوانتر به نظر میرسید. جواب سرد و بیروحش مانع شد تا سؤال بعد را بپرسم و سکوت کردم. آنقدر جوابش آزارم داد که تا سالها بعد آن را تکرار نکردم. یعنی تا زمانی که از کدخدا پرسیدم چند سال دارد.
بعد از چند لحظه گفت:
- اگر میخوای بری و به راهت ادامه بدی برو؛ نگران خانوادهات نباش. من اینجا هستم و به اونا میگم که چطور دنبال تو و قریه بیان.
درست بعد از تمام شدن سخنانش شغالی از سوراخ تنهٔ درخت بلوطی پیر بیرون آمد و از راه سمت راست وارد دوراهی شد تا فرار کند. شغال درحالیکه داشت میدوید و فرار میکرد، ناگهان غیب شد. بیشتر از قبل ترسیدم؛ چرا که در شهر چنین چیزی را ندیده و نشنیده بودم. شاید؛ چون اینجا قریه است چنین اتفاقهایی عادی به نظر میرسند. پیرمرد هیچ واکنشی نسبت به این موضوع نداشت. وقتی حالت پیرمرد به غیب شدن شغال را نگاه میکردم که آرامش خود را حفظ کرده بود من نیز شگفتزده و هیجانزده نشدم. از پیرمرد تشکر کردم و گفتم که خستهام و میخواهم تا وقتی که خانوادهام برسند استراحت کنم. درحالیکه حالا هم از پیرمرد و هم از آن دوراهی میترسیدم. پیرمرد گفت که نگران غیب شدن آن شغال نباشم.»
حجم
۲۰۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۶ صفحه
حجم
۲۰۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۶ صفحه