کتاب گمشده ایرانشهر
معرفی کتاب گمشده ایرانشهر
کتاب گمشده ایرانشهر نوشتهٔ مهسا محمدی (مهیس) است. انتشارات آئی سا این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک رمان تاریخی و عاشقانه است.
درباره کتاب گمشده ایرانشهر
کتاب گمشده ایرانشهر با گفتن اینکه هزاران سرباز پیادهنظام و سوارهنظام بهسمت هرات حرکت میکردند، آغاز میشود. جنگی بزرگ میان ترکان و ایرانیان بود. شخصیت رمان، با کلاهخودی بر سر و زرهای بر تن، همراه سربازان پیادهنظام حرکت میکرد. اولینبار بود که برای شرکت در نبرد، چنین جامهای بر تن کرده بود. او کیست؟
این رمان را عاشقانهای از دل تاریخ و داستانی سراسر هیجان توصیف کردهاند که حاوی ۲ قصهٔ پر فرازونشیب است؛ عشقی ممنوعه میان دختر و پسری که فرسنگها فاصله میان آنهاست. در این رمان، شاهد که رازهایی پس از سالها برملا میشوند، دلکندنهایی که سخت هستند و ماندنها که بهایی دارند، هستیم.
خواندن کتاب گمشده ایرانشهر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گمشده ایرانشهر
«اولین حمله را وزیر کرد و سیامک شمشیر خود را زیر شمشیر وزیر گرفت. وزیر گامی به عقب برداشت و باز حمله کرد. اینبار سیامک جای خالی داد و وزیر هوا را با شمشیر زد. وزیر که فهمید نباید این پسر را دستکم بگیرد حمله هایش را بیشتر و بیشتر کرد. حال هم حملههایش بیشتر شده بود هم با شدت بیشتری میجنگید، گویی درون نبردی واقعی است. وزیر پس از اندکی توانست شمشیر سیامک را بیندازد. سیامک به عقب برگشت و شمشیرش را که بر زمین افتاده بود نگاه کرد. وزیر با نیشخندی گفت:
- حال فهمیدی نباید روبهروی وزیر بزرگ سرت را بالا...
هنوز حرف وزیر تمام نشده بود که سیامک بدون شمشیر به او حمله کرد. او که توقع چنین حملهای را نداشت بیاراده شمشیرش را بالا برد تا سیامک را بزند، لیکن پیش از اینکه شمشیر را پایین بیاورد، سیامک دست او را گرفت و شمشیر و دستش را به سمت گردنش برد. حال سیامک پشت سر او بود و شمشیر در دستان وزیر به سمت گردن خود بود. سربازان دربار ترسیده و نگران دور آنها جمع شدند و بر پسر روستایی شمشیر کشیدند. سیامک کنار گوش وزیر گفت:
- تو شاید وزیر این دربار باشکوه باشی، لیکن حال یک پسر روستایی بدون سلاح تو را شکست داده.
در همین زمان صدای جیغ زنی شنیده شد. پریزاد که با دیدن پدرش در چنین حالی ترسیده بود، جیغ میزد و به سربازها میگفت به سیامک حمله کنند. سیامک سرش را برگرداند و دختر رویاهایش را دید. دست وزیر را رها کرد، به سمت پریزاد برگشت و با لبخندی دستانش را بالای سر خود گرفت. وزیر از غفلت سیامک استفاده کرد. شمشیر را بر گردن او گذاشت و همانند سیامک کنار گوشش گفت:
- گر فکر میکنی وزیر بزرگی همچون من را شکست دادی، سخت در اشتباهی.
وزیر شمشیر را کمی جلوتر آورد و شمشیر پوست سیامک را برید. خون قطرهقطره شروع به چکیدن کرد. سیامک با آنکه شمشیر بر گلویش بود، خندهای بلند سر داد و گفت:
- چه شده وزیر دربار؟ سخت است از یک پسر روستایی چنین شکستی بخوری؟ میخواهی مرا بکشی؟ بکش، ولیکن یادت باشد باید روی حرف خود بمانی و علاوه بر نگهبان شدنم به من پانصد سکهٔ طلا بدهی.
وزیر شمشیر را پایین آورد. صدای دستی شنیده میشد. شاهزادهٔ هجدهسالهٔ کاخ بود که برای سیامک دست میزد. با لبخندی رو به او گفت:
- جسارتت را ستایش میکنم. تابهحال کسی نتوانسته بود با نگهبانان این کاخ اینچنین سخن بگوید، چه برسد به وزیر ارزشمند دربار!
وزیر به سمت شاهزاده برگشت و تعظیم کرد. لبخندی زد و رو به یکی از نگهبانان گفت:
- بر روی میز من ده کیسهٔ سکه وجود دارد، پنجتای آن را برای من بیاور.
سرباز اطاعت کرد و به سوی حیاط دوم به راه افتاد. پریزاد به سمت پدرش دوید، او را در آغوش گرفت و گفت:
- گمان کردم جانتان در خطر افتاده.
وزیر سرش را بالا برد. به سیامک نگاه کرد و گفت:
- چیزی نیست دخترم؛ یک نبرد دوستانه بود.»
حجم
۲۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۲۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
نظرات کاربران
تاریخ درستی نداشت . زیبا بیان نشده بود،دلنشین نبود،نمیدانم چه اصراری بود برای بیان چند کلمه به زبان وشیوه آن دوره،به صورت ،کتاب ارزشمندی نیست.