کتاب پسری از خیابان اروس
معرفی کتاب پسری از خیابان اروس
کتاب پسری از خیابان اروس رمانی برای نوجوانان نوشتهٔ حمیدرضا داداشی است و نشر معارف آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب پسری از خیابان اروس
کتاب پسری از خیابان اروس داستان پسری از خیابان اروس است. این داستان از زاویهٔ دید و به قلم شخصیت اول داستان، یعنی امیرحسین، پسر نوجوان، (در قالب نامهنگاری و دفترچهٔ یادداشتهای روزانه) با محوریت شروع جنگ تحمیلی، جنگ شهرها و با گریزی به انقلاب اسلامی روایت میشود.
زمان وقوع داستان، اواسط تابستان سال ۱۳۵۹ است. خانوادهٔ امیرحسین بهخاطر شغل پدر مجبورند هر چند سال به شهرهای مختلف اسبابکشی کنند. چند سالی ساکن آبادان بودهاند و اکنون به تهران نقلمکان کردهاند.
امیرحسین که علاقهمند به نویسندگی است صندوقچهای دارد که خودش به آن «صندوقچهٔ نویسندگی» میگوید و در آن دفترچهای ۲۰۰برگ، خودکار و پاککن و مداد و… گذاشته و با آن انس دارد و همیشه خاطرات روزانه، وقایع و دغدغههای فکری و ذهنی و سوژهها و داستانهایش را در آن یادداشت میکند. خانوادهٔ عمهٔ او ساکن انگلستان هستند و دخترعمهٔ او «مونا» هم دستی بر نویسندگی دارد، بنابراین امیرحسین دائم از طریق نامه با او مکاتبه میکند و وقایع و خاطرات مهم زندگیاش را برای او مینویسد و برای نوشتن از او راهنمایی میخواهد.
برادر بزرگتر امیرحسین (به نام احمد) در بحبوحهٔ انقلاب اسلامی مفقود شده و اثری از او نیست. اخیراً ردی از او در تهران پیدا شده و به همین دلیل، پدر خانواده زودتر از موعد درخواست انتقالی به تهران داده تا در این شهر دنبال پسر گمشدهاش بگردد. خانهٔ آنها نزدیک فرودگاه مهرآباد است و امیرحسین بهخاطر علاقهٔ زیاد به هواپیما، بارها پشت نردههای فرودگاه میرود تا نشستن و برخاستن هواپیماها را تماشا کند. یک روز ظهر که او برای تماشای هواپیماها پشت نردههای فرودگاه ایستاده، چند هواپیما جنگی، فرودگاه را بمباران میکنند. آن روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ است و این، سرآغاز جنگ تحمیلی است و بعد، عوارض جنگ مثل خاموشیهای اجباری شبانه (که گفتهاند شبها هیچ نوری نباید از خانهها بیرون بتابد) جنگ شهرها، اعلام وضعیت قرمز، شلیک ضدهوایی، کوپنیشدن اجناس، صفهای طولانی و…
اکنون امیرحسین سوژههای زیادی برای نوشتن دارد و وقایع را جزبهجز در دفترچهاش مینویسد و بدون آنکه خودش احساس کند، داستان جذابی نوشته است.
خواندن کتاب پسری از خیابان اروس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پسری از خیابان اروس
«من روزی نویسندهٔ بزرگی میشوم؛ مطمئنم. ولی فعلاً باید فکری به حال این بدن کوفته و خسته بکنم.
ماهیچههای ساق هر دو پایم درد میکرد و بدنم خشک شده بود. به قول قاسم، انگار یک تریلی از روی بدنم رد شده بود. هر وقت قاسم این حرف را میزد، میگفتم: «تریلی با بار یا تریلیِ خالی؟!» البته قاسم هیچوقت بهخاطر کار زیاد، بدنش درد نمیگرفت، چون باشگاه میرفت و ورزشکار بود. هر وقت فیگور بازو میگرفت، بازوش مثل یک پرتقال باد میکرد. همیشه هم به من میگفت «بیا برویم باشگاه، استعدادش را داری، دو تا دمبل که بزنی ماهیچههای بازوت گرد میشه.» ولی من با اینکه خیلی دوست داشتم بروم باشگاه، جوری وانمود میکردم که انگار هیچ علاقهای به ورزش ندارم. چون دوست ندارم به محیطهای شلوغ بروم. آخرش هم نه من توانستم او را به کتابخوانی علاقهمند کنم نه او موفق شد مرا در باشگاه ثبتنام کند. داداشاحمد هم باشگاه میرفت. میگفت: «مرد باید قوی باشد تا بتواند از خودش و خانوادهاش دفاع کند.» اینها را به من نمیگفت، یکبار که با دوستانش حرف میزد این جملهاش یادم مانده. یادش بهخیر... یعنی الان کجاست؟ چرا هیچ خبری از داداش نمیآید؟ چه معمایی شده ماجرای داداشاحمد.
ماهیچههای پایم خیلی درد میکرد. همهاش تقصیر بابا بود که هیچوقت برای اسبابکشی کارگر نمیگرفت و باید خودمان وسایل خانه را جابهجا میکردیم. میگفتم: «مامان، مگر ما کارگریم؟!» مامان با قیافهٔ حقبهجانب میگفت: «چی بگم والّا! دلمان خوش است که از اولِ زندگی صاحبخانه بودهایم؛ اما مثل مستأجرها و خانهبهدوشها هر دو، سهسال یکبار اسبابکشی داریم، حالا هم که آخر عمری شدهایم مستأجر و آقابالاسر داریم.»
بابا هم که حرفهایمان را میشنید، خودش را زده بود به آن راه و چیزی نمیگفت، فقط شنیدم که با خودش گفت: «آخر عمری! مستأجری! آقابالاسر!»
کارتن پارچولیوان را که از پایین آورده بودم به مامان دادم. مامان آن را از دستم گرفت، ولی حواسش به زیر کارتن نبود. کارتن از زیر باز شد و یکی از لیوانهای نشکن افتاد کفِ راهرو و با صدای بدی شکست و صدای شکستنش در خانهٔ خالی از اثاث، پیچید. همگی یک لحظه جا خوردیم. مامان با دستپاچگی زیر کارتن را گرفت و گفت: «راست میگن که هر سهبار اسبابکشی مثل یک آتیشسوزیه.»
باید این جمله را مینوشتم؛ ولی دستم بند بود. بابا قالیچهٔ خِرسک را محکم پرت کرد گوشهٔ اتاق و گفت: «خوب همهتون افتادین به کریخوندن و تیکهانداختن! چندنفر به یکنفر؟! دستبهیکی کردین بروید روی اعصاب من؟!»
لیوانِ نشکن وقتی بشکند بدجور میشکند، خردوخاکشیر میشود و تکههایش همهجا پرت میشود. مامان با مهربانی گفت: «آقا! خدا نکنه، چت شد یکدفعه؟!»
زن قصهٔ من - یعنی زنی که من برای قصهام درنظر دارم - با مامانِ من زمین تا آسمان فرق میکند.»
حجم
۷۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۷۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه