کتاب رویای بارانی
معرفی کتاب رویای بارانی
کتاب رویای بارانی داستان بلندی نوشتهٔ پویان ترک زبان است که در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است.
درباره کتاب رویای بارانی
راوی در انتظار مرگ پدرش است. پدرش سالها با او حرف نزده و مدتی است بیمار شده. روزبهروز حالش بدتر میشود تا اینکه بالاخره میمیرد. حالا راوی میخواهد جسد پدرش را تحویل دهد و همینجا گره داستان آغاز میشود. دنیایی که راوی در آن زندگی میکند با دنیای معمولی ما متفاوت است با جسدها کار میکنند که طی داستان مشخص میشود؛ اما گروهی دیگر جسد اقوامشان را آسیاب میکنند و جای قهوه میفروشند.
کتاب رویای بارانی داستانی هولانگیز و عجیب و پیچیده دارد که با زبانی روان خواننده را درگیر میکند.
خواندن کتاب رویای بارانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رویای بارانی
«تعجب میکنم: «میشه؟ فکر میکردم قانون اینه که زنگ بزنی بیان ببرنش.»
زن و مرد هر دو طوری با تعجب من رو نگاه میکنن انگار که همین لحظه از یه آدم تبدیل شدم به یه جونور عجیب.
زن دستش رو میگذاره روی شکمش و قاه قاه شروع میکنه به خندیدن و میگه: «قانون!؟ کدوم قانون!؟ مردن که قانون نداره، همین که میمیرن از قیدوبند همه قانونا آزاد میشن، بازماندهها میمونن و خاطرهها که اگه دلشون بخواد نگهشون میدارن، اگر هم نه ولشون میکنن، این دیگه قانون نمیخواد که.»
دستم رو باز میکنم و انگار که دارم مهمونای عزیزی رو بدرقه میکنم بهشون میگم: «پس با خیال راحت برید خودم میارمش.»
مرد با یه حالت تهدیدآمیز دستش رو جلو میاره انگار که بخواد چیز مهمی رو بهم یادآوری کنه و میگه: «فقط گفته باشمها! باید تا شب تحویلش بدی، فردا که بشه دیگه قبولش نمیکنن، اونوقت خودت میدونی و خودشون.»
زن انگار که حرف مرد چیز مهمی رو یادش آورده باشه با حرکت سر تأیید میکنه و میگه: «آره آره، بدجوری تو دردسر میافتی، زود تحویلش بده، فاسد که بشه تو دستگاه گیر میکنه و اونوقت حسابی میافتی تو دردسر چون دیگه قبولش نمیکنن.»
من همچنان با دستای باز بدرقهشون میکنم و میگم: «باشه باشه، شما برید خودم میارمش.»
مرد با یه حالت بیخیال در حالی که به زن اشاره میکنه که برن به سمت ماشین میگه: «کیت بوده حالا؟»
میگم: «بابام.»
یه لبخند ریز گوشه لب مرد شکل میگیره و با یه نگاه شیطنتآمیز میگه: «خوشحال باشی یا ناراحت، دیگه کسی نیست برات پوزخند بزنه.»
بایه حالت بیخیال میگم: «دیگه برام فرقی نمیکنه.»
با همون لبخند شیطنتآمیز میگه: «همتون اولش همین رو میگید.»
زن یه حالت مادرانه میگیره و چند لحظه خیره میشه تو صورت من و انگار که بخواد یه راز مگو رو فاش کنه دستاش رو حلقه میکنه دور دهنش و با صدای آهستهای که از ته گلو در میاد میگه: «دلت براش نسوزه، خاطرهها از ما خوشبختترن.»
سوار استیشن آبی قراضهشون میشن. چند بار استارت میزنن تا ماشین با دود و سروصدای زیاد روشن میشه و تلقتلوقکنان دور میشه. نگاهشون میکنم تا از ته کوچه میپیچن داخل یه کوچه دیگه. نمیدونم چرا گفتم خودم میارمش. کاش تحویلش داده بودم.»
حجم
۷۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۷۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه