دانلود و خرید کتاب او را صدا می زدند جمال میرصادقی
تصویر جلد کتاب او را صدا می زدند

کتاب او را صدا می زدند

امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب او را صدا می زدند

کتاب او را صدا می زدند نوشتهٔ جمال میرصادقی است. این کتاب را انتشارات لوگوس منتشر کرده است. این کتاب در قالب رمان‌داستان کوتاه نوشته شده است. 

درباره کتاب او را صدا می زدند

رمان‌داستان کوتاه هم ویژگی‌های رمان را دارد و هم شبیه به داستان کوتاه است. در این سبک از داستان‌نویسی هر داستان به‌صورت مستقل معنا، درون‌مایه، عمل داستانی و تغییر دارد. از طرفی دیگر، این داستان‌های کوتاه زنجیره‌وار در عناصر داستانیِ دیگر داستان‌ها اثر می‌گذارند تا کلی یکپارچه ساخته شود و رمانی شکل بگیرد جمال میرصادقی در مجموعۀ رمان‌داستان کوتاه «او را صدا می‌زدند» بخش‌هایی از زندگی نویسنده‌ای تازه‌کار را در داستان‌هایی کوتاه روایت کرده است و در دلِ این داستان‌ها قدم‌به‌قدم مخاطب را با رمان همراه می‌کند.

خواندن کتاب او را صدا می زدند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره جمال میرصادقی

جمال میرصادقی با نام اصلی سید حسین میرصادقی در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. او کتاب‌های بسیاری در زمینهٔ ادبیات، نقد و پژوهش ادبی و داستان و رمان دارد و یکی از بزرگ‌ترین استادان داستان‌نویسی معاصر ایرانی است. از میرصادقی آثار بسیاری منتشر شده است. او هم در زمینه آموزش داستان‌نویسی کتاب دارد و هم در زمینه نقد ادبی و ادبیات. داستان‌های کوتاه و رمان‌هایی نیز از او به چاپ رسیده است که موردتوجه منتقدان بسیاری بوده است. آنچه آثار او را جذاب می‌کند، نثر روان و ساده است. او به دنبال پیچیدگی‌های تصنعی نیست و نثر گفتاری‌اش، مزیتی برای آثارش به شمار می‌رود. از مجموعه داستان‌های او می‌توان به «چشم‌های من خسته»، «شب‌های تماشا و گل زرد»، «این شکسته‌ها»، «درازنای شب»، «شب چراغ»، «دوالپا» و «هراس» نام برد. بعضی از کتاب‌های پژوهشی او در زمینهٔ داستان عبارتند از «عناصر داستان»، «ادبیات داستانی»، «داستان و ادبیات»، «جهان داستان غرب» و «داستان‌نویس‌های نام‌آور معاصر ایران».

علی دهباشی در مراسمی که به مناسبت بزرگداشت میرصادقی برگزار شده بود، دربارهٔ کارهای او و تأثیرش بر داستان‌نویسی و نویسندگان این‌طور بیان کرده است: «امروز، کمتر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که بی‌نیاز باشد از مراجعه به این بخش از تألیف‌ها و ترجمه‌های استاد میرصادقی».

بخشی از کتاب او را صدا می زدند

«خانوادهٔ نگار از همسایگی آن‌ها به شمیران اسباب‌کشی کرده بودند. مثل گذشته نمی‌توانست به بهانه‌ای به خانهٔ آن‌ها برود. تابستان بود و مدرسه‌ها تعطیل. مدرسه‌هایشان نزدیک هم بود. خودش را به مدرسهٔ آن‌ها می‌رساند و در کنار هم زیر سایهٔ درخت‌ها راه می‌افتادند. حرف می‌زدند و می‌خندیدند. نگار ادای خواهر کوچک‌ترش را درمی‌آورد.

«به من همچین حسودی می‌کنه که نگو. دِردو لوازم‌آرایش منو از کیفم کش می‌ره، خودشو بزک می‌کنه، چه بزکی. به قول مامان خر کند خنده.»

از او که جدا می‌شد، هیجان دلش را می‌گرفت. شوری در دلش شعله می‌کشید. قدم‌هایش سبک جلو می‌رفت. به خانه که می‌رسید، روی تخت می‌افتاد و به حرف‌هایش فکر می‌کرد. صدای خنده‌اش توی گوش او می‌پیچید و قیافه‌اش پیش چشم‌هایش می‌آمد.

روزها مجبور بود به دکان پوست فروشی پدرش برود. عصرها که از دکان مرخص می‌شد، به بهانه‌ای راه می‌افتاد و به شمیران می‌رفت. به خانهٔ آن‌ها که می‌رسید، دو دل می‌شد. دلش شروع می‌کرد به تپیدن، تند تپیدن. بهانه‌هایی که پیش خود برای آمدنش درست کرده بود، به نظرش لوس و بی‌معنی می‌آمد و او را از رفتن به خانهٔ آن‌ها بازمی‌داشت. دور خانهٔ آن‌ها می‌گشت، به امید آن‌که نگار از خانه بیرون بیاید و او را ببیند. هوا که تاریک می‌شد، خسته و بدحال به خانه برمی‌گشت. ده‌ها دلیل برای خود می‌آورد که دیگر راه نیفتد و به شمیران نرود و با غصه خوابش می‌برد. برخلاف اغلب شب‌ها که اسب‌سوار سبزپوش، به خوابش می‌آمد و دست نوازش به سرش می‌کشید، نگار به خوابش می‌آمد. وقتی بیدار می‌شد، رؤیایش چنان زنده بود که نمی‌دانست خواب‌دیده یا خاطره‌ای را به یاد آورده. می‌نشست و گریه می‌کرد.

یکی از این روزهایی که به آن‌جا رفته بود، آن اتفاق افتاد. مثل همیشه جلو در باغ آن‌ها سرگردان و آواره می‌گشت، بی آن‌که نفس تازه کند، بی آن‌که خستگی درکند، از درخت زبان‌گنجشکی که دورتر از در خانه بود تا تیر چراغ‌برق باغ دیگری می‌رفت و می‌آمد. از تیر چراغ به درخت و از درخت به تیر چراغ. عرق می‌ریخت و نفس‌نفس می‌زد و پاهایش از زمین بلند می‌شد و پایین می‌افتاد. عرق از سر و رویش می‌ریخت و ضربان قلبش تند می‌شد. باز بدنش مثل چوب خشک می‌شد و احساس کوفتگی پاها را از یاد می‌برد و می‌رفت و می‌آمد. دوباره عرق از سراپایش راه می‌افتاد و قلبش فشرده می‌شد و همچنان از پای درخت چنار تا به طرف تیر چراغ و از تیر چراغ به طرف درخت می‌رفت و برمی‌گشت.

دیگر نه می‌توانست فکر کند و نه حسی داشته باشد و نه حواسی. چشم‌هایش به در باغ دوخته بود سرش تا به حدی که بتواند در را ببیند، پایین افتاده بود و دهانش خشک و تلخ شده بود. تلوتلو می‌خورد و می‌لنگید و راه می‌رفت.»

معرفی نویسنده
عکس جمال میرصادقی
جمال میرصادقی

جمال میرصادقی یکی از نویسندگان و پژوهشگران مشهور ایرانی در زمینه ادبیات داستانی و داستان‌نویسی است. او کتاب‌های بسیاری در زمینه ادبیات، نقد و پژوهش ادبی و داستان و رمان دارد و یکی از بزرگ‌ترین استادان داستان‌نویسی معاصر ایرانی است. امروزه کتاب‌های او مانند چراغی روشن برای تمام کسانی هستند که دوست دارند درباره داستان‌نویسی بدانند و یا در این مسیر قدم بگذارند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۷۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان