کتاب برخ آل
معرفی کتاب برخ آل
کتاب برخ آل نوشتهٔ نساء اسماعیلی است. نشر بید این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان از مرگ و زندگی میگوید، از آرمانفرد حرف به میان میکشد، از باززایش و نیازِ انسان برای بازگشت به ابتدا، به ابتدای باستانیترین هستیِ بدویِ آدمی به گونهای اساطیری در مقدسترین عنصر، یعنی خاک سخن میگوید.
درباره کتاب برخ آل
کتاب برخ آل روایتی فلسفی و پستمدرن از جادو و رمز و راز و مرگ و وهم و ترسِ انسان از زندگی را در بر گرفته است. این داستان سبک خود را از مکتب «رئالیسم جادویی» گرفته و وامدار تفکر اگزیستانسیالیستیِ انسانِ از خودگسیخته و واماندهٔ امروزی است.
برخآل سرگذشتِ غریبِ مردی است که بهاختیار عزلت گزیده و پناه به روستایی دور از شهر برده است. برخآل رنج و اضطراب هستی را به تصویر میکشد و روایتی غریب و وهمآلود از خونبازی، تاریکی و مرگ را نشان میدهد.
اما برخ آل یعنی چه؟ در پیشدرآمد کتاب حاضر آمده است که واژهنامهٔ فرهنگستان زبان و ادب فارسی «برخآل» یا «فراکتال» را ساختاری هندسی، متشکل از اجزایی که با بزرگکردن هر جزء بهنسبت معین، همان ساختار اولیه را بهدست میدهد، تعریف کرده است.
خواندن کتاب برخ آل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب برخ آل
«رو به زلفعلی گفتم و در تاریکیِ نیمهشب راه کج کردم و دور شدم. سایههای لغزان و جنبانِ مردانِ مسلح و نیمهمسلحِ روستا بر پشتبامها پیدا بود. قدمرو میرفتند و در سکوتِ غمانگیزی به مهتابِ نیمهجان خیره میشدند. آه میکشیدند شاید. کسی چه میدانست مگر... دستهای هم در کوچهپسکوچه ها میگشتند، دید میزدند همه چیز را به دقت. باوسواس و نگران. چند ساعتی از نیمهشب گذشته بود اما هنوز هیچ خبری نبود. گوشهای روستا کر بود از سکوت. تفنگم را جابجا کردم و زیر پایم را پاییدم. رسیده بودم به گورستان که درست در دماغهٔ ورودی روستا بر روی تپهای پَهن قرارگرفته بود. گورستانی که مردگانی ناهمگن تویش دفن شده بود. مسلمان، ارمنی، گبر... مردهها پخشوپلا بودند. یا سنگی نتراشیده زینتِ بالاسرشان بود، یا سروی ریشه گرفته از تنِ مُردهای بر پهنایشان. مقبرهای هم بود. مقبره که نه... گوری جدا از بقیه و سازهای گِلی که دورش را محصور کرده بود. گورِ جدِ مادریِ درویش بود. میگفتند سالها قبل واردِ دین شده. شنیده بودم از سوی خانوادهاش هم ترد و رانده شده. میگفتند رحمتلیخ کراماتی هم داشته. کسی چه میدانست مگر... به نظرم همه کراماتی داشتند، همهٔ آدمها... جایی خوانده بودم که استعداد، دال بر کرامت است. یکی بیشتر داشت، یکی کمتر. یکی میافزود، یکی در خمره دفنش میکرد. یکی جسارت میکرد و بروزش میداد، یکی میترسید که دیگران بترسند، یا به سخره بگیرندش. آدمیزاد بود دیگر. نمیشد نظری قطعی داد پیرامونش.
از کنارِ گورِ رحمتلیخ گذشتم و رسیدم سرِ تپه. مهتابِ نیمهجان فقط پایینِ تپه را روشن کرده بود. باقیاش ظلمات بود. تا چشم کار میکرد تاریکی بود. تاریکی، تاریکی را میبلعید و دوباره قی میکرد. نوری هم اگر یک آن راهی مییافت، تاریکی میبلعیدش باز، حریص، گرسنه، سریع... پکی بر هوا زدم. تنها بوی خون نبود، بوی پیکاری ناجوانمردانه هم میداد... پیکاری که هر آن، ممکن بود سربگیرد و دامنی بسوزاند. نیرویی غریب در خونم جریان یافته بود. ترس و وحشتِ دیشب را دیگر نداشتم. البته خبری از جسارت هم نبود. گنگ بودم، سردرگم و پوک. همهچیز یکجور بازی مینمود و بود شاید. بازیای که انگار از درونم ریشه دوانده بود و تمام هستیِ روستا را دربرگرفته بود. تضاد و پیکاری که چهلسالِ آزگار بر دوشِ روحم کشانده بودم، حال نمودی بیرونی مییافت. من، هر شب چون گرگی به گلهٔ زندگیام میزدم و چون سپیده میزد، برمیخاستم و میدیدم که چیزی از موجودیتِ این دنیاییام کم، و به آن دیگر دنیایم افزوده شده است. آری... درست بود. این خونبازی، بازیِ خودم با خودم بود!
بر روی گوری نشستم، تفنگم را روی زانویم گذاشتم. هوا نم داشت. باران تازه بند آمده بود. صدایی حواسم را جلب کرد. پیرامونم را جستم. خانکیشی داشت از تپه بالا میآمد. افتان و خیزان. رسید. کنارم نشست. در سکوت به ظلمات خیره شده بودم، چیزی نمیگفتم اصلا. تبرش را کنار پایش گذاشت، دستهایش را درهم لوله کرد. دودِ نفسهایش از مقابل چشمهایم میگذشت و ناپیدا میشد در آن سویم. دمی گرفت، آهسته گفت:
- نمی تونم دَرکِت کنم...
خندیدم و گفتم:
- انتظاری هم ندارم.»
حجم
۱۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۳۸ صفحه
حجم
۱۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۳۸ صفحه